بعد وقتی من میگم این دنیا دنیای جبره، میگن نه.
جبر یعنی همین که میخوام برای چند دقیقه واقعا ناپدید بشم و نمیتونم.
اصلا دلتنگی رو با چی اندازه میگیرن؟ واحدش چیه؟ یکای استاندارد کوفتیش چیه؟
دلم اینقدر تنگ شده که جاش توی سینهم خالیه. یه حفره توخالی، هیچی نیست دیگه.
بعد خب خیلی مسخرهست، که هر طرف رو نگاه میکنم میبینمت با اینکه پونصد ششصد کیلومتر فاصلهست از اینجا تا اونجا. که مثلا یکیو تو خیابون میبینم که کوچکترین شباهتی رو بهت داره و یهو پاهام دیگه ت نمیخورن. هر پیامکی که میاد قلبم وایمیسته و هر وبلاگ جدیدی که پیدا میکنم انگار توئه. بعد مردم بندگان خدا روحشونم خبر نداره که من با کسی اشتباه گرفتمشون احتمالا!
اصلا حرفاشون هیچ ربطی ندارهها، ولی من یهو یاد تو میافتم، دوباره قلبم وایمیسته.
هی میگم خدا نمیتونم، مرحله بعدو سختتر میکنه. من ضعیفتر میشم و مرحله بعد سختتر میشه. میترسم از مرحله بعد، هر آدمی کششی داره.
یه ماه گذشته همهش، اما انگار یه سال شده.
ببخشید، ببخشید. باور کن داشتم خفه میشدم. نباید اینا رو میگفتم، اما دیگه نتونستم.
+
Regrets. Regrets are killing me+
?What regrets_
!You know what I'm talking about+
?!How would I know_
!Because duh, you ARE me+
?Yeah, guess you're right. You regret not listening to your heart_
.I regret not listening to the devil+
.I don't know, sometimes they're the same thing_
[part of a long conversation that may be posted, later]
+امروز شاهد یه مراسم خاک سپاری بودم، تو مدرسه. همون دو تا همکلاسی م که گفتم خیلی جالبن و اینا، یکی شون یه قایق درست کرد و اون یکی رو کاغذ یه تابوت کشید با یه صلیب روش. بعد دیدم که کاغذه رو برید و تابوت رو گذاشت تو قایق، رفتن تو حیاط گذاشتنش رو همون قسمت گود که آب جمع شده بود. چند ثانیه بالای سرش سکوت کردن و بعد رفتن خونه هاشون. بعد من همین جوری داشتم نگاه می کردم، تو این فکر که چه ایده جالبی، چرا به ذهن من نرسید؟ (کاردستی رو منظورمه، گرچه نمی دونم می شه بهش کاردستی گفت یا نه.)
*رو اینم قفلی زدم. دوستم می گفت خیلی قشنگه و می گفتم همه ش دارن جیغ می زنن! اما خب، هیر وی آر، آی مین آی ام.
درباره این سایت