خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.

گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.

دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 

خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!

امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟

گفت: یک.

با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا بوده! خیلی بیشتر. نمی‌دونم چرا این حس رو دارم.

+دو روز نتونستم پنل وبلاگم رو باز کنم. نمی‌دونم چرا، فقط نتونستم. امروز بالاخره دلم رو زدم به دریا و من بودم و سی‌وهفت تا ستاره روشن. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عمران بتن صانع شرکت اسپینانس تجارت نیکان mehrparvaz.parsablog.com پسری در حال شکل گیری! مديرنت فروش گوشی های کارکرده و دست دوم معرفی دستگاه های حکاکی و برش لیزری سايت رسمي استارست چل چله