عین زنگ زده بود و داشت برام قسمتای آخر آن شرلی رو تعریف میکرد. وسطش گفت: "ولی به نظرم گیلبرت خریت کرد. باید با وینفرد ازدواج میکرد! فرانسه، دانشگاه."
گفتم: "نمیفهمی چی میگیا. خب عاشق یکی دیگه بود!"
گفت: "خب بود که بود. از وینفرد هم که بدش نمیاومد."
گفتم: "آره خب، بدش نمیاومد، اما عاشقش که نبود. اون طوری سخت میشد. فکرشو بکن، هروقت تو صورت طرف نگاه کنی، یکی دیگه رو به جاش تصور کنی و. آقا خیلی بدجوریه."
قشنگ حس کردم که از پشت تلفن شونههاشو انداخت بالا و گفت: "نمیدونم، من بودم که قبول میکردم."
گفتم: "معلومه که قبول میکردی. تو بویی از احساسات انسانی نبردی، بایدم همینو بگی!"
من اصلا این بشر رو درک نمیکنم.
اون دفعه هم که داشتیم سوساید اسکواد رو میدیدیم، یه جاش بود که هارلی از دور دوید پرید بغل جوکر. بعد عین فیلم رو نگه داشت، گفت: "من واقعا هیچوقت این اشتیاق مردم به بغل کردن دیگران رو درک نکردم."
گفتم: "منم از بغل کردن غریبهها و اینایی که تو مهمونیا و اینا چلپ چلپ آدمو ماچ میکنن خوشم نمیاد."
گفت: "نه، من کلا این پدیده بغل کردن درک نمیکنم!"
من فقط خندیدم و سرم رو ت دادم و فیلم رو از حالت پاز درآوردم.
نه به اون فافا که یه وقتایی اینقدر رمانتیکبازی درمیاره که آدم چندشش میشه، نه به این. فکر کنم از بین سه نفرمون من از همه نرمالتر باشم. تلاش کنید جمعی رو تصور کنید که من از لحاظ احساسی توش نرمال حساب میشم!!
درباره این سایت