موموی عزیزم، سلام.
امیدوارم حالت خوب باشه.
اینجا همه دارن برای شخصیتهای خیالی دوستداشتنیشون نامه مینویسن و من از بین خیل عظیم دوستان خیالیم، تو رو انتخاب کردم.
میدونی، اول داشتم حساب میکردم که ببینم الان چند سالته، اما عد یه چیزی یادم اومد: مومو هیچوقت بزرگ نمیشه. مومو نباید بزرگ بشه. مومو همیشه همون دختر کوچولوی کوچولو، توی اون کت بزرگ بزرگ باقی میمونه.
مومو،یه بار یه نفر گفت که من شبیه توئم. قیافهم رو گفت. نمیدونم اخلاقم هم مثل توئه، یا نه. بعید میدونم.
مومو، عالیجنابان خاکستری احاطهمون کردن. راهی برای بیرون رفتن نمونده. هیشکی نمیبینه این روزا رو مومو جان. هیشکی وقتی که داره رو نمیبینه. مومو، عالیجنابا همهجا هستن. یه وقتایی که دقیق دقیق دقیق نگاه میکنم، میبینمشون که دارن توی خونهمون راه میذن و تو دفترشون یه چیزایی مینویسن. میدونم که همه زمانایی که کم میارم، همه وقتایی که به کارام نمیرسم، همه و همه تقصیر این خاکستریای لعنتیان، اما تو بگو مومو، چه کار کنم؟ من از بچگی با عالیجنابا بزرگ شدم. هیچوقت یاد نگرفتم هلشون بدم اون طرف و سرشون داد بزنم. یاد نگرفتم که کتکشون بزنم و از زندگیم بندازمشون بیرون. نتونستم مومو، هیچوقت نتونستم.
میشه بیای کمکمون؟ بچههای شهر حوصلهشون سر رفته. بچههای دنیا حوصلهشون سر رفته. تو خونه زندونی شدن واسه خاطر یه بلای آسمونی که کسی نمیدونه از کجا سروکلهی نحسش پیدا شده. میشه با لشکر بچههات و با لاکپشتت بیای و نجاتمون بدی؟
یا شایدم لازم نباشه بیای. میشه بری سراغ همون گل خوشگل پروفسور؟
ما بهت نیاز داریم مومو. از آمفیتئاتر بیا بیرون.
دوستدارت
سولویگ.
پینوشت: آدرسم را ضمیمه نامه کردهام، اگر تصمیم گرفتی بیایی.
درباره این سایت