تماشاگر



یه حس عجیبیه. که خیلی دلم می‌خواد یه چیزی رو بنویسم، اما با خودم می‌گم که نه ولش کن، پست مضحکی از آب درمیاد. یا مثلا خیلی دلم می‌خواد یه چیزی بنویسم اما هیچی به ذهنم نمی‌رسه. 

خلاصه این که خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو بنویسم یا نه، آخه فکر می‌کردم حرکت لوسیه. ولی به هر حال، دارم می‌نویسمش دیگه. شما بدتون اومد نخونیدش، یا دیس‌لایک بزنید اصلا. 

حتما الان با خودتون فکر می‌کنید که چه چیز بامفهوم و پرمحتوایی می‌خوام بنویسم. نه بابا، از این خبرا نیست. وبلاگ من فقط جای چرت و پرت و تخلیه روان مریضمه جداً، سایت علمی نیست که ازم انتظار مطلب پرمحتوای خفن داشته باشید.

آره، عنوان این پست، اسم بوی بندیه که جدیدا به لطف دو تا از بچه ‌‌ها کلاس(بیابید پرتقال‌فروشان را!(خیلی واضحه)) باهاشون آشنا شدم و سبکشون راکه اگه اشتباه نکنم. فقطم یه آلبوم و دو سه تا آهنگ ازشون شنیدم، ولی وای. واااییی. اصلا از یه سری آهنگاشون چنان وحشتناک خوشم اومد بار دوم سوم که از خودم ترسیدم، زدم ترک بعدی!

خلاصه این که اگه دوست دارید و از این سبک و اینا خوشتون میاد، برید آلبوم یانگ‌بلاد (young blood) رو گوش بدید. به علاوه آهنگ she's a killer queen. بعد اگه گوش دادید، بیاید نظرتونو به منم بگید دیگه =)


پ. ن. اون آهنگایی که دیوونه‌شونم:

Young blood

Better man

Babylon

Lie to me

Moving along

Valentine

Why won't you love me

She's a killer queen


نود و هفت تموم شد و من هنوز باورم نمی‌شه که الان فروردینه. 

می‌خواستم یه پست غر زدن بنویسم، دلم نیومد اولین پست امسالم غر باشه، پست بعدی می‌نویسمش. 

یه جورایی این اعتیادم به اینجا داره می‌ترسوندم. این چند روز که نکمک بودیم و اینترنت نداشتم و نمی‌تونستم بیام اینجا، حس وقتی رو داشتم که انگشترت رو بعد ماه‌ها از انگشتت در میاری و حس می‌کنی یکی از اعضای بدنت کمه.

عیدا رو خیلی دوست دارم. دو تا جشن مورد علاقه‌م همین نوروزه و یلدا. اصلا وقتی بهشون فکر می‌کنم، یه حس مورمور عجیبی بهم دست می‌ده. تا دیشب که نکمک بودیم، چند روز دیگه هم می‌ریم قم. این چند روزه رکورد درس خوندن تو عید رو زدم. تقریبا ادبیات رو تموم کردم، یه خورده‌ش مونده که اونا رو هم می‌خونم تو این چند روز. به بابا گفتم که باید باهام عربی کار کنه، دستور زبان، چون معلممون یه ذره هم بیشتر از کتاب باهامون کار نمی‌کنه و ضریب عربی تو آزمون فرهنگ چهاره. بابا گفت پس بالاخره باید بشینیم صرف و نحو رو بخونیم. الا به ایدک نمی‌دونم چی چی، (بابا حفظه اولاشو، من می‌گم نمی‌دونم چی چی) کلمه بر سه قسم است، اسم و فعل و حرف. آخه این کتابه رو هشت سالم بود که بابا می‌خواست یادم بده.

بعله، تعطیلات بهتون خوش بگذره، مواظب باشید سیل نبردتون. 

پ. ن. و من می‌دونم که هرگز منسجم حرف زدن و از این شاخه به اون شاخه نپریدن رو یاد نخواهم گرفت، همانا! 


آره، برگشته بودم به مود سر کوبیدن تو دیوار، چون دیگه دلم نمی‌خواست فکر کنم. فکر کردن همیشه یکی از سالم‌ترین تفریحات من بود، اما چند وقتی بود که حاضر بودم هرچی دارم رو بدم تا فقط مجبور نباشم به چیزی فکر کنم، چون همین که چشمام رو می‌بستم، یا نمی‌بستم، یادم می‌اومد که انتخاب رشته نکردم. یادم می‌اومد که معلوم نیست سال دیگه قراره کجا زندگی کنم. یادم می‌اومد که سال دیگه، دیگه عین و دوری و پرنی و کاف و بقیه رو نمی‌بینم، و به این فکر می‌کنم که احتمالا دلم براشون تنگ می‌شه. یادم می‌اومد که نکنه نتونم تو آزمونای مدرسه‌ها قبول شم و تهش از یه مدرسه‌ای بیخودتر از امسالیه سر در بیارم. یادم می‌اومد که تو جشنواره جوان انتخاب نشدم. یادم می‌اومد که حوصله ندارم تو کانال پست بذارم. یادم می‌اومد که لباسای تکواندو دارن تو کمد خاک می‌خورن و من کوچکترین قصدی برای ادامه اون ورزش ندارم.

آره، تازه اینا بخش خیلی کوچیکی هستن از همه چیزای مضخرفی که یهو به ذهنم هجوم می‌آوردن. هنوز هم از شر خیلیاشون نتونستم خلاص بشم، اما بهترم. چون تونستم یه تصمیم تقریبا قطعی برای رشته و مدرسه بگیرم. انسانی شدم دیگه، تقریبا مطمئنم. نشستم عین آدم فکر کردم و دیدم چیزی که من درمورد ریاضی دوست دارم، خود خود ریاضیه و تا یه حدی فیزیک. من به رشته‌های مهندسی کوچکترین علاقه‌ای ندارم، اگه بخوام برم دنبال علاقه‌م توی ریاضی، باید ریاضی یا فیزیک محض بخونم بعد مدرکم و علاقه‌م رو باهم بذارم در کوزه آبشو بخورم. مدرسه هم که شد فرهنگ. البته برای "اگه قبول نشدم" هیچ برنامه‌ای ندارم، اما توکل به خدا، ایشالا که قبول می‌شم. هم برای من دعا کنید، هم برای ایزابلا. که هر دو قبول شیم و در مرحله بعد، حالا همکلاسی.

برای کارلا هم دعا کنید، خیلی مردده و خیلی بیشتر از دو روز پیش من شک داره سر انتخاب رشته‌ش.

چه قدررر حرف زدما! 


صبح، از خواب بیدار می‌شم. به کارلا پیام می‌دم که حوصله داره بریم بیرون یا نه. زودی جواب می‌ده. می‌گه آره. پا می‌شم از سر جام. مانتوی آبی‌م رو می‌پوشم با شلوار سفید و روسری سفید آبی. موهای آبی‌م رو زیر روسری‌م فرو می‌کنم و گردنبند رومانتویی‌م رو می‌ندازم، همونی که یادگاریه و کارلا هم عینشو داره. عینک گرد هری‌ پاتری‌م رو هم می‌زنم. آخه تا اون موقع اون قدر غرف تحقیق و مطالعه شدم که چشمام یه کوچولو، خیلی کم ضعیف شده. شایدم فقط از عوارض زیاد فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه. با ماشین خوشگلم، از خونه‌ی خوشگلم می‌زنم بیرون. می‌رم دنبال کارلا. باهم می‌ریم بیرون، شاید یه کافه‌کتاب، شایدم سینما، شایدم یه کافه خالی. نزدیک ظهر، می‌رسونمش خونه و بعد، یادم می‌افته که چند تا کتاب لازم دارم که خیلی برام مهمن. می‌رم سمت کتابخونه. دارم بین قفسه‌ها دنبال کتابام می‌گردم. چند تا کتاب رمان، شایدم تا اون موقع سنگی، چیزی به سرم خورده باشه و دنبال کتابای علمی بگردم. پیداشون نمی‌کنم. میام بشینم سر جای همیشگی‌م تو کتابخونه که می‌بینم یکی از قبل اونجا نشسته. نمی‌شناسمش، ولی می‌دونم که یه برسرکره. می‌بینم که عینکیه و می‌دونم که مخالف کلیشه‌های جنسیتیه، اصلا شاید حتی aual هم باشه و من نمی‌دونم که این اطلاعات رو از کجا آوردم. کنار دستش یه عالمه کتابه و موبایلش دستشه. با خودم فکر می‌کنم وقتی این همه چیز ازش می‌دونم، احتمالا باید بدونم داره تو گوشیش چی کار می‌کنه، اما نمی‌دونم. پس آروم از بالای سرش رد می‌شم و کی یه نگاهی به گوشیش می‌ندازم،با این که می‌دونم کار خیلی زشتیه. داره یه متن رو می‌خونه، متنی که من خوب می‌شناسمش، چون خودم روز قبلش تو وبلاگم آپلودش کردم. یه نامه‌ست برای هیک. دستام یخ می‌کنن. آروم صداش می‌زنم: "هیک.!"


پ.ن.یک. یه کم زیادی فانتزی و تخیلی شد، نه؟

پ. ن. دو. ممنون از لبخند عزیز برای این که دعوتم کرد به این چالش.

پ. ن. سه. راستش دقیق روال این جور چیزا رو نمی‌دونم، که باید از کسی دعوت کنم یا چی، اما خب من دعوت می‌کنم از پرنیان(گاه‌نوشت‌های یک نویسنده) و فاطمه(بلاگی از آن خود) که اگر دوست دارن و قبلا دعوت نشدن، بنویسن از آینده‌شون :) 


باید مریض شده باشم. 

شایدم از اول مریض بودم. 

دارم اینتراستلر رو می‌بینم. فکر کنم مریض شدم که دارم به زور می‌بینمش که دیده باشمش. 

احتمالا مریض شدم که عین کرم می‌شینم یه گوشه همه‌ش. و دارم از خودم می‌ترسم، چون دارم برمی‌گردم به خرداد. چیز بدی نبوده، می‌دونم چون همه‌ی فلش‌بک‌های من پرِ بدبختی‌ان، انتظار دارید که من بگم تو خرداد شبانه‌روز گریه می‌کردم و اینا. نه. استثناعن(چه جوری نوشته می‌شه این کلمه لعنتی؟ سه دقیقه طول کشید تا به نتیجه برسم این شکلی بنویسمش)این بار نه. خرداد که بود، ساعت ده می‌رفتم تو تخت، تا شیش صبح فیلم‌ می‌دیدم و بازی می‌کردم(لازمه بگم که یواشکی؟)و شیش خودمو به خواب می‌زدم تا مامان ساعت شیش و پنج دقیقه بیاد و صدام کنه و من الکی بیدار شم و برم مدرسه.

و احتمالا مریض شدم که همه‌ش دوست دارم بیام اینجا پست بذارم، تند تند. 

اه، اصلا چی دارم می‌گم؟ معلومه مریض شدم! دو شبه وسط شب گلوم بیدارم می‌کنه. می‌زنه تو سرم و در گوشم عربده می‌کشه: سرفه کن لعنتی، سرفه کن! 


اون پست غر زدنه؟ آهان، ایناهاش.

جریان اینه که تو ماشینیم، داریم می‌ریم نکمک. من خوابیدم. بیدار می‌شم اما چشمام هنوز بسته‌ن، و می‌شنوم که مامان و بابام دارن حرف می‌زنن. دقیق نمی‌دونم چیه جریان حرفاشون چون از اول گوش ندادم، اما از محتواش می‌فهمم که انگار یکی از دوستای مامانم، درمورد نوع پوشش من به مامانم گیر داده!

وقتی رسیدیم نکمک می‌رم چتای تلگرام مامانم با اون آدم رو می‌خونم. (ببخشید مامان) به مامان گفته که آره، برای من سوال شده بود که چرا سولویگ چادر نمی‌پوشه. مامان هم گفته بود که ما باهم صحبت کردیم، خودش هم فکر کرده و پرس‌وجو کرده و به این نتیجه رسیده. ما هم گذاشتیم خودش انتخاب کنه و چیزی رو بهش اجبار نکردیم. و فکر می‌کنید این خانم محترم چی گفته بوده؟ گفته بوده من فکر می‌کنم سولویگ دچار "بحران هویتی" شده، تهران تاثیر خودش رو گذاشته و الگوی مناسبی هم‌سن و سال خودش نداره و بلا بلا بلا.

بعله، همین جا داستان رو متوقف می‌کنیم. می‌خوام بدونم، اگر بخوام خودم پوششم رو انتخاب کنم، اگه روی چیزایی که بهشون باور دارم فکر کنم و غیره، یعنی دچار بحران هویتی شدم؟ اصلا مگه ویژگی این سن همین نیست، که من بگردم و خودم رو بشناسم و راهم رو انتخاب کنم؟ من اصلا نمی‌فهمم! چرا مادر من باید مورد انتقاد قرار بگیره برای این موضوع؟ این وضع دیگه داره می‌ره روی مخم. هر بار هم که می‌ریم قم من یه دور سر این موضوع حسابی موعظه می‌شم، اصلا یه حالت دانشگاه‌آزادی پیدا کرده و دارم حال خودم رو بهم می‌زنم، که جلوی اونا چادر می‌پوشم، در صورتی که بهش اعتقادی ندارم و جاهای دیگه هم این مدلی نیستم. نمی‌دونم، کدوم بدتره، ناراحت کردن پدربزرگ و مادربزرگم، یا دورویی؟ بابا جان، من نشستم فکر کردم، خیلی هم فکر کردم. دیدم من بدون چادر راحت‌ترم و اشکال شرعی هم نداره برام. چرا؟ آخه چرا باید خودم رو آزار بدم اون هم وقتی که فایده‌ای توی پوشیدن چادر نمی‌بینم. نمی‌گم فایده نداره، اما خب من به این نتیجه نرسیدم که اگر چادر نپوشم حجابم کامل نیست. انگار قرار نیست تغییر بکنه. قراره هرکسی از راه می‌رسه، از پوششم، از اعتقاداتم، از ال و بل و جیمبل انتقاد کنه، بدون این که دلیل و استدلال منطقی‌ای پشت حرفاش باشه.

بسه دیگه، غرامو زدم تموم شد. ببخشید سرتون رو درد آوردم. 


پ. ن. همین دوست مامانم اومده بود خونه‌مون، یه بازی برای فائزه ریخته که پوشش جلوی نامحرم و فلان و فلان رو یاد بده به بچه‌ها. تا اینجا مشکلی نیست. می‌خوام بدونم، برای پسرا هم همچین برنامه یا آموزه‌هایی وجود داره؟ که جلوی نامحرم چی بپوشن، چه جوری حرف بزنن، چه جوری نگاه کنن و چی بگن؟ اگه هست که دمشون گرم، گرچه بعید می‌دونم. 


نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.

از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید، خاله هم داشت برای من رخت خواب می آورد. مامان جون و بابا رفتن و من اون شب رو کنار خاله خوابیدم که کار خیلی سختی بود، چون یه عالمه هیجان داشتم. صبحش که پا شدم، بابا برگشته بود خونه. گفت که آبجیت به دنیا اومده. اسمشو گذاشتیم فائزه و ظهر که تو بیای خونه، مامان و آبجی اینجان. 

بابا بلد نبود موهامو ببنده، خاله اون کار رو کرد. بابا بلد نبود برام خوراکی بذاره، بهم پول داد. رفتم مدرسه. از همون زنگ اول تو جام بند نمی شدم. زنگ آخر ورزش داشتیم. از اول زنگ آویزون معلممون بودم که خانوم، تو رو خدا بذارید من زودتر برم خونه که آبجیمو ببینم. آخرش، پنج دقیقه مونده به زنگ گفت برو. از مدرسه تا خونه یه نفس دویدم.

رسیدم خونه. بابا گفت مرخصشون نکردن. با خودم گفتم عیبی نداره. رفتم تشک مامان رو آوردم و انداختم کنار تلویزیون، کنارشم رخت خوابای نویی که خیلی کوچولو بودن رو انداختم. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. دو تا نقاشی کشیدم. آوردم زدمشون رو دیوار هال، بالا سر تشکا.

عصر رفتیم بیمارستان. همون بیمارستانی که من هم توش به دنیا اومده بودم و هنوز هم یه حس عجیبی بهم می ده. رفتم کنار تخت مامان. مامان جون برام یه چهارپایه ی فی گذاشت که قدم به تخت برسه. اونجا، کنار مامان، یه موجود کوچولو بود که لای یه پتوی صورتی پیچیده شده بود و صورتش معلوم نبود. مامان خندید و پتو رو از روی صورتش کنار زد.

خشکم زد. اصلا مثل فیلما خوشگل و ناز و گوگولی نبود، شبیه موش کور بود. یه موش سیاه و سرخ زشت. اما من اون موش کور رو دوست داشتم.

الان هشت سال گذشته. اون موش کور شده یه دختر هشت ساله که دیگه اصلا سیاه و سرخ و زشت نیست و خونمو توی شیشه می کنه، اما من با این که هیچ وقت بهش نمی گم، طاقت ندارم ببینم که اتفاقی براش افتاده.

تولدت مبارک خواهر کوچیکه :)


سلام هیک عزیزم

حالت چه طور است؟

من خوبم. دارم روزهایم را می‌گذرانم. کرخت و بی‌حوصله می‌گذرد، اما می‌گذرد. 

از آخرین باری که برایت نوشته‌ام خیلی می‌گذرد، نه؟ ببخشید. عید که شد می‌خواستم برایت یک نامه جدید بنویسم، اما ننوشتم. فکر نکنی تنبلی کردم‌ها، دلیلی پشتش بود. بی‌خیال.

سال نهم دارد تمام می‌شود. باورت می‌شود هیک؟ من باور نمی‌کنم. دو سه ماه اول این سال چنان کند گذشتند که گویی سالیان سال بود. اما حالا، انگار روزها دارند سریع‌تر می‌گذرند. از تمام شدنش ناراحت نیستم، فقط آرزو می‌کردم که کاش کمی آهسته‌تر بگذرد. من هنوز برای آزمون ورودی آماده نیستم هیک و زمان دارد مثل برق و باد می‌گذرد. جالب اینجاست که زمان توی مدرسه، تفاوت چندانی با روزهای اول ندارد، هنوز کند است. اما در خانه، وای از خانه.

سخن آخر اینکه، بیا برای سال جدید، مثل خارجی‌ها برای خودمان گول و هدف و برنامه انتخاب کنیم، هوم؟ من دیگر این قدر به تو فکر نمی‌کنم، تو هم کمی رحم داشته باش، باشد؟

دوستدارت

سولویگ


هیچ وقت فکر نمی‌کردم که یه روز بیام این حرف رو بزنم، اما این چند روز نتونستم بیام چون داشتم درس می‌خوندم! بله، من، من داشتم درس می‌خوندم! حس می‌کنم این درس خوندنه فقط یه راه فراره. که خودم رو مشغول کنم که آره، تو داری برای آزمون ورودی فرهنگ درس می‌خونی و به روی خودم نیارم که حتی اگه قبول بشم، احتمال اینکه بتونم تا اونجا برم خیلی خیلی کمه و لابد سال دیگه هم دوباره از دوازده فروردین سر در میارم.

اومدم آزمون تیزهوشان و نمونه رو ثبت‌نام کنم. توی سه تا شهرستان بومهن، رودهن و پردیس، هیچ مدرسه نمونه‌دولتی‌ای وجود نداره و تیزهوشان هم فقط یه دونه‌ست. اون تیزهوشانه هم انسانی نداره. یعنی آخرشه دیگه، خدایا مرسی که این قبرستون رو آفریدی! بیچاره اونایی که می‌خوان برن تجربی، چون همین تیزهوشانه کلا پنج نفر می‌گیره از این سه تا شهر برای تجربی. البته خیلی هم دلم نمی‌سوزه براشون، همه با علم به اینکه وضع تجربی این شکلیه انتخابشون رو کردن دیگه!

چند روزه به قول معروف، کامن‌ترین جمله‌ای که می‌شنوم اینه که حرص نخور، غر نزن! دست خودم نیست، انگار راهای ارتباطی‌م با دنیا قطع شده و تنها راهی که می‌تونم یه ذره خودم رو خالی کنم همین غر زدن‌های مکرره. می‌دونم که آخرشم از بس حرص می‌خورم که سکته می‌کنم و می‌افتم می‌میرم، تمام!


پ. ن. عین پیام داده، می‌گه داریم می‌ریم پارک، میای تو هم؟ بدون تو خوش نمی‌گذره.

خیلی حس خوبی داره که کسی همچین حرفی به آدم بزنه. درسته که خیییلی باهم فرق داریم از هر نظر، درسته که همیشه تلاشم رو می‌کنم که باهاشون وارد بحث ی اعتقادی نشم، درسته که گفته بودم دیگه با کسی یه ذره هم صمیمی نشم که وقتی رفتم یا رفتن دوباره عذاب نکشم، همه اینا درسته، اما چه می‌شه کرد؟ انگار سولویگ همینیه که هست! 


دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.

یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.


یه مدتی بود که دیگه تو مدرسه حالم بد نمی‌شد، گریه نمی‌کردم و غصه نمی‌خوردم. چون بچه‌ها بودن و سرم گرم بود و می‌خندیدم. چون تنها نمی‌شدم که فکرم بره جاهای دیگه و حمایتای شوخی_طور بچه‌ها سرحالم می‌کردن.

ولی امروز. بعد از این همه وقت، وقتی دیدم که باید حتما با یه نفر حرف بزنم وگرنه خفه می‌شم، هیچ کس نبود. بودنا، اما حس می‌کنم هنوز اون قدر بهشون نزدیکم که باهاشون درد دل کنم. چند بار کل کلاس رو زیر و رو کردم، اما هیچ کس نبود، هیچکس. نشستم سر جام و چشمام هی پر و خالی شد. پشت سریم هی نگام کرد و گفت داری گریه می‌کنی؟ و من خندیدم و گفتم نه! گفت باشه، اصلنم معلوم نیست که چشمات پر اشکه، اون پاک‌کن رو از زیر صندلی‌ت بده.


پ. ن. می‌خواستم برم تولد عین. با مامان و بابا صحبت کرده بودم و گفته بودم میام. بماند که چه قدر سخت راضی کردم مامان و بابا رو. تو مدرسه که بچه‌ها داشتن حرف می‌زدن درمورد ساعت و خوراکی و غیره، یهو صداهه یه داد بلند کشید که تا تهِ تهِ قلبم رفت و کلا از رفتنم پشیمون شدم و به عین هم گفتم، اونم گفت باشه، من فردا برات خوراکیا رو میارم

پ. ن. دو. صداهه چی گفت؟. آهان، داد زد که تو به اینجا و به این آدما متعلق نیستی، you don't fit in. 


صداهه برگشته. 

با همون هلوی لعنتی توی دستش که نمی‌دونم این موقع سال از کجا گیرش آورده. 

یه گاز بزرگ به هلوش می‌زنه. می‌گه سولویگ، تا کی؟ بس کن! فکر می‌کردم دفعه پیش که باهات حرف زدم آدم شدی، اما معلومه که این طور نبوده. آروم می‌گم مگه چی کار ک. داد می‌زنه که چی کار کردی؟ خودت هم می‌دونی سولویگ! بهت گفته بودم خودتو دست بالا نگیر، گفته بودم این قدر تلاش نکن، گفته بودم فکر نکن خیلی خفنی و از پس هر کاری بر میای! نگفته بودم؟ بیا، اینم نتیجه گوش ندادن به من! یه گاز دیگه به هلوش می‌زنه.

می‌گم مگه چی شده حالا؟ می‌گه چی شده؟ بگو چی نشده! سولویگ راستش رو بگو، واقعا این قدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ بگو ببینم، کی بود که داشت سر اون قضیه رویاپردازی می‌کرد، هوم؟

می‌گم من بودم ولی. حرفم رو قطع می‌کنه و می‌گه ولی نداره، دقیقا همین، منظورم همینه. حالا بگو ببینم، کی سرخورده شده؟ کی هروقت نگاش به امین و مهدی می‌افته یا می‌بینه خاله زنگ زده دلش به هم می‌خوره؟

می‌گم ولی من که گفتم دیگه برام مهم نیست! یه پوزخند مسخره می‌زنه و با دهن پر می‌گه آره، می‌دونم مثل دفعه پیش.چیزی نبود که، مهم نبود که! لابد واسه همین هروقت هرکی کوچیکترین اشاره‌ای بهش می‌کرد بغض می‌کردی؟

حس می‌کنم دارم کوچیک می‌شم و صداهه داره گنده می‌شه. بغضم رو قورت می‌دم و می‌گم خب تقصیر من نبود که، تقصیر امین بود، تقصیر مهدی بود، تقصیر خاله بود! 

یه خلال دندون از تو جیبش درمیاره و شروع می‌کنه به تمیز کردن هسته هلوش. می‌گه آره، می‌دونم تقصیر همه بود، الا تو. دقیقا چیش تقصیر اونا بود؟ وقت که تموم نشده بود!

می‌گم باشه خب این قبول. ارزشش رو نداشت که دوباره منور کنی ما رو با حضورت!

هسته هلوی تمیز شده رو شوت می‌کنه تو کشوی پر از هسته و دندوناشو تمیز می‌کنه. آروم می‌گه یه نگاهی به پشت سرت بکن سولویگ. داری چی کار می‌کنی؟ دیدی چند تا جنازه پشت سرتن؟ تو چشماشون نگاه کردی؟

پشت سرم رو نگاه می‌کنم. روی زمین پر از جنازه‌ست. پیر و جوون. زمین پر خون شده.

با دستمال ابریشمی‌ش دهنش رو پاک می‌کنه. می‌گه با خودت صادق باش سولویگم.

می‌خوام داد بزنم من سولویگ تو نیستم، اما نمی‌تونم. 

ادامه می‌ده که یه چیزو یادت باشه سولی. اون قسمت اون فیلمه رو یادته؟ می‌گفت you'll never have a nightmare if you never dream. رویاپردازی رو بذار کنار. خواب دیدن رو بذار کنار. امتحان کردن راهای جدیدو بذار کنار. مسابقه‌ها و مصاحبه‌ها و امتحانا رو بذار کنار. خودتم می‌دونی که تهش از هیچ کدوم هیچی در نمیاد. خسته نکن خودتو لعنتی. اگرم کسی بهت برعکس اینا رو گفت. چی دارم می‌گم. تو که به خرجت نمی‌ره. می‌دونم چندوقت دیگه برمی‌گردی سر همین نقطه. من که می‌دونم.

کیف سامسونتی که معلوم نیست از کجا پیداش شده رو برمی‌داره و می‌گه دفعه بعد برام نارگیل بذار. از هلو خسته شدم.

من می‌مونم و جنازه‌ها، با چشمای بازشون. 


سلام هیک عزیزم

حالت چه طور است؟

من که خوبم. مضطرب و بی قرارم، اما خوبم.

می دانی هیک جان، دیگر دارم به این اضطراب و بی قراری عادت می کنم. این یکی می رود، اما موضوع جدیدی جایش را می گیرد. اضطراب فعلی ام آزمون ورودی فرهنگ است. هیک، کتاب ریاضی هنوز تمام نشده، چه کار کنم؟ مامان که دید درس نمی خوانم، گفت: سولویگ، اگه قبول نشی خیلی از دستت ناراحت می شم.

همیشه همین است. اگر درس بخوانم و پنج بشوم هم کاریی ندارند. می گویند تو تلاش خودت را کردی.(گرچه خیلی کم پیش می آید که در حد مطلوب درس بخوانم و بروم سر جلسه امتحان) اما اگر نخوانم و نوزده بشوم، وای! هی می گویند خب همت کن دختر، تو که نخوانده نوزده شدی، می خواندی و بیست می شدی! شده همین قضیه فرهنگ. اگر می خواندم و قبول نمی شدم می گفتند فدای سرت، تو که اصلا نمی خواهی بروی انسانی! ولی حالا. وای هیک، خدا باید کمکم کند. مطالعات مانده، دینی مانده، ریاضی مانده، ادبیات چند درسش مانده. تنها چیزی که ازش نگرانی ندارم، زبان است که آن هم ضریبش دو است! از آن طرف فردا داریم می رویم اردو، پنج شنبه کل روز نمایشگاهم و جمعه آزمون است. یعنی می ماند امروز و چهارشنبه، تمام! همین قدر وقت برای اییین همه درس.

ههععیی، بی خیال درس هیک. تا به حال چه طور سر کرده ام؟ کج دار و مریض. از این به بعد هم همان رویه را ادامه می دهم، توکل به خدا.

خواندم. توی تلگرام. منبعش یک کانال مضحکی بود که شبیه یک فرقه است اصلا، ولی توی یک کانال دیگر فوروارد شده بود که من دیدمش. نوشته بود این لفظ کراش که الان این همه زیاد شده، همان هوس است. از روی قیافه طرف ازش خوشتان می آید و این حس بیشتر از سه چهار ماه هم دوام نمی آورد. واقعا هیک؟ نه! حداقل این آن حسی نیست که من به تو دارم، واقعا نیست. حالا شاید یک حس مضحک نشئت گرفته از هورمون های مسخره در حال بالا و پایین شدن این سن باشد، اما هوس نیست. 

می دانی هیک، یک فیلم بیخودی بود به اسم sixteen candles. خیلی مسخره بود، خیلی. حتی هیچ داستان خاصی نداشت. اما یک دیالوگش بود که واقعا خوشم آمد ازش. دختره داشت به پدرش می گفت که از یک پسری توی مدرسه خوشش می آید، اما آن یارو نمی داند. باباهه چه گفت؟ گفت: "well, there's a reason it's called a "crush! گرفتی هیک؟ کراش یک معنی دیگر هم دارد. یعنی خرد شدن، نابود شدن.

ههععیی، بروم به بدبختی هایم برسم.

دوستدار همیشگی ات

سولویگ

+ دوری یک داستانی گفت که صحت این حرف بالا را تایید می کرد. یک روزی می آیم و برایت تعریفش می کنم.


سلام هیک عزیزم

حالت چه طور است؟

من که خوبم. مضطرب و بی قرارم، اما خوبم.

می دانی هیک جان، دیگر دارم به این اضطراب و بی قراری عادت می کنم. این یکی می رود، اما موضوع جدیدی جایش را می گیرد. اضطراب فعلی ام آزمون ورودی فرهنگ است. هیک، کتاب ریاضی هنوز تمام نشده، چه کار کنم؟ مامان که دید درس نمی خوانم، گفت: سولویگ، اگه قبول نشی خیلی از دستت ناراحت می شم.

همیشه همین است. اگر درس بخوانم و پنج بشوم هم کاریی ندارند. می گویند تو تلاش خودت را کردی.(گرچه خیلی کم پیش می آید که در حد مطلوب درس بخوانم و بروم سر جلسه امتحان) اما اگر نخوانم و نوزده بشوم، وای! هی می گویند خب همت کن دختر، تو که نخوانده نوزده شدی، می خواندی و بیست می شدی! شده همین قضیه فرهنگ. اگر می خواندم و قبول نمی شدم می گفتند فدای سرت، تو که اصلا نمی خواهی بروی انسانی! ولی حالا. وای هیک، خدا باید کمکم کند. مطالعات مانده، دینی مانده، ریاضی مانده، ادبیات چند درسش مانده. تنها چیزی که ازش نگرانی ندارم، زبان است که آن هم ضریبش دو است! از آن طرف فردا داریم می رویم اردو، پنج شنبه کل روز نمایشگاهم و جمعه آزمون است. یعنی می ماند امروز و چهارشنبه، تمام! همین قدر وقت برای اییین همه درس.

ههععیی، بی خیال درس هیک. تا به حال چه طور سر کرده ام؟ کج دار و مریز. از این به بعد هم همان رویه را ادامه می دهم، توکل به خدا.

خواندم. توی تلگرام. منبعش یک کانال مضحکی بود که شبیه یک فرقه است اصلا، ولی توی یک کانال دیگر فوروارد شده بود که من دیدمش. نوشته بود این لفظ کراش که الان این همه زیاد شده، همان هوس است. از روی قیافه طرف ازش خوشتان می آید و این حس بیشتر از سه چهار ماه هم دوام نمی آورد. واقعا هیک؟ نه! حداقل این آن حسی نیست که من به تو دارم، واقعا نیست. حالا شاید یک حس مضحک نشئت گرفته از هورمون های مسخره در حال بالا و پایین شدن این سن باشد، اما هوس نیست. 

می دانی هیک، یک فیلم بیخودی بود به اسم sixteen candles. خیلی مسخره بود، خیلی. حتی هیچ داستان خاصی نداشت. اما یک دیالوگش بود که واقعا خوشم آمد ازش. دختره داشت به پدرش می گفت که از یک پسری توی مدرسه خوشش می آید، اما آن یارو نمی داند. باباهه چه گفت؟ گفت: "well, there's a reason it's called a "crush! گرفتی هیک؟ کراش یک معنی دیگر هم دارد. یعنی خرد شدن، نابود شدن.

ههععیی، بروم به بدبختی هایم برسم.

دوستدار همیشگی ات

سولویگ

+ دوری یک داستانی گفت که صحت این حرف بالا را تایید می کرد. یک روزی می آیم و برایت تعریفش می کنم.


می‌گه: مثلا برندن یوری رو ببین، کسی می‌شناختش قبل از این که با تیلر آهنگ بده؟ نه!

می‌گم: این جوری‌ام نیست بابا، پنیک ات ده بند خفنیه، "فقط ما اون سبکی گوش نمی‌دیم"!

و فقط من می‌دونم که گفتن اون جمله توی گیومه، چه کیفی داره. :)


پ. ن. یه آهنگ مهمونم هستید؟




پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی می‌زنه که دوست دارم کتکش بزنم. 

از ایناییه که می‌گه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر می‌دن و غیره و غیره.

شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. می‌گه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو می‌دونه می‌گه دین اساسا چیز مضخرفیه.

می‌گه لباس پوشیدن بقیه به ما ربطی نداره، اما هروقت می‌بینه کسی کتونی قرمز پوشیده یا کلا هرچیزی که با سلیقه‌ش نمی‌خونه، مسخره‌ش می‌کنه. 

می‌گه حجاب اجباریه و ما آزادی نداریم. جالبه، من خود ایشون رو بیرون دیدم، با کلاه و هودی و جین. خودشم که می‌گه من تابستونا تیشرتای بابامو می‌پوشم با باندانا. الهی بمیرم، چه قدررر گرفتاره!

اون روز داشتیم سر این صحبت می‌کردیم که تو ماه رمضون نباید جلوی روزه‌دارا چیزی بخوری اگرم نمی‌گیری. برگشته می‌گه خیلی مسخره‌ست، می‌خواستن نگیرن! مثال بهتری به ذهنم نرسید، برای همین گفتم مثل این می‌مونه که وقتی یکی دست نداره، بهش بگی می‌خواستی داشته‌باشی! می‌گه اون فرق می‌کنه، اون مجبوره. عین می‌گه خب کسی هم که اعتقاد داره مثل مجبوری می‌مونه. بازم سرشو ت می‌ده و پشت سر هم می‌گه مسخره‌ست، واقعا مسخره‌ست!

خیلی وقت بود که می‌خواستم اینا رو به یکی بگم. به خودش نمی‌گم، نمی‌تونم. به بقیه هم که نمی‌تونم بگم، غیبت می‌شه. فقط شما بودید. احتمالا هم پاکش کنم تا چند روز دیگه این پست رو. نمی‌دونم. 

+ماه رمضونتون هم مبارک :) 


این ولعم برای خوندن کتابا داره می‌ترسوندم. 

هی نگاهم می‌افته به کتابای جدیدم که روی میزن و حس می‌کنم دلم می‌خواد هیچ کاری نکنم و فقط بشینم بخونمشون. از اون طرف انگار تازه یادمون اومده که سال داره تموم می‌شه و با دوری و عین داریم با سرعت کتابامونو باهم جابجا می‌کنیم که چیز خوبی نداشته باشیم که بقیه نخونده باشن. 

حالا این وسط این حقیقت که باید برم مدرسه رو مخمه. یعنی چی، تو اون زمانی که تو مدرسه تلف می‌کنم_یعنی زمانی که تو کلاسم، نه زنگای تفریح و غیره_می‌تونم دست کم پونصد صفحه بخونم! اه! 


*دیروز زنگ اول قرآن داشتیم. یکی از بچه ها حالش خوش نبود. معلم قرآنمون با بچه ها رفیقه. پرسید چی شده؟ دختره زد زیر گریه. داشت گوله گوله اشک می ریخت. خودش حرفی نمی تونست بزنه از بس که گریه می کرد. پشت سری ما دوستش بود. گفت پسرخاله ش مرده. به همین راحتی. گفتم چند سالش بود؟ مریض بود؟ همون لحظه معلممون هم همین سوال رو از اون دختره پرسید. گریه ش شدیدتر شد، گفت دو سالش بود. آب جوش ریخت رو تنش، سوختگی ش زیاد شد و از کنترل خارج. خودم هم نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. داشتم فکر می کردم که امین و مهدی رو بذار کنار، حتی اگه پسرخاله که اصلا ازش خوشم نمیاد و حتی بدم هم میاد چزیش بشه، منم همین جوری ی حتی بدتر گریه می کن و غصه می خورم.

*زنگ بعدش معلم انشامون اومد سر کلاس و سرشو گذاشت روی میز و عین ابر بهار گریه کرد. گریه ی درست و حسابی ها، هق هق. ما دل خوشی ازش نداشتیم، اما این جوری که دیدیمش واقعا همه حالمون بد شده بود. این بیچاره هم همیشه با مدرسه کنتاکت داره، خیلی اذیتش می کنن. روحیه شم خیلییی حساسه. دلم براش می سوزه.

*صفحه گودریدزم رو باز می کنم. یکی از گودریدزیا فوت کرده و دوستانش پیام تسلیت گذاشتن. به قول یه نفرشون باز کردن ضفحه ش غم انگیزه. کتاب نصفه کاره ای که هرگز قرار نیست تموم بشه.

*مامان جون اینا دارن می رن خلخال سر خاک بابا بزرگ، واسه یه مراسم بی نمک دیگه که حتی نمی دونم چی هست.

بازم بگم؟ شاید پیش پا افتاده و مسخره به نظر برسن، اما برای من خیلی جدی و غم انگیزن هرکدومشون.

خدا رحمتشون کنه.


تو پارک نشستیم، یهو مقنعه‌مو می‌کشم رو صورتم.

پرنی می‌گه: اوا داری گریه می‌کنی؟

می‌خندم. می‌گم: نه بابا، حساسیته، کل صورتم می‌خاره. 

دوری با یه نگاه موشکافانه نگاهم می‌کنه و می‌گه: کسی که صورتش می‌خاره، چشماش پر اشک می‌شن و هی دماغشو می‌کشه بالا؟

لبخند می‌زنم. 


خیلی عجیبه نه؟

یه وقتی بود که یه عالمه آدم پیشم بودن که می‌تونستم باهاشون حرف بزنم، و می‌خواستم که باهاشون حرف بزنم اما چیزی نداشتم که بگم. 

الان خیلی دوست دارم که حرف بزنم، چیزی هم برای گفتن دارم، اما دیگه کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. 

شایدم فقط دارم بهونه می‌کنم نبودن کسی رو. 

یه حرفایی هستن که توی سرت خیلی قشنگ و منطقی‌ان، اما همین که به زبون میاریشون مسخره و بی‌ارزش به نظر می‌رسن. انگار کلمات یه وقتایی ظرفیت انتقال بعضی مفاهیم رو ندارن*. خیلی عجیبه.


*اینو توی یه کتابی خونده بودم، ولی یادم نیست چه کتابی. 

پ. ن. یه سری چیز یادداشت کرده بودم که بیام و درموردشون بنویسم، اما نمی‌دونم چرا دلم نمیاد. انگار دیگه اون حسی که باید رو برای نوشتنشون ندارم.

پ. ن. دو. اینو همین جوری یادم اومد. خیلی هم بی‌ربطه. نخندید بهم. داشتم فکر می‌کردم که اگه ما prom داشتیم، من از اون دخترایی می‌شدم که تنهایی می‌رن و وایمیستن یه گوشه و بقیه رو نگاه می‌کنن که دارن می‌رقصن. از یه جایی به بعد هم می‌رن خودشونو تو دستشویی مدرسه حبس می‌کنن و همه‌ی شب گریه می‌کنن. 


بابا یه سری پادکست گوش می‌ده جدیدا که شاهنامه‌خوانی‌ان. چون زیاد توی ماشینه، اینا رو گوش می‌ده تو راه که حوصله‌ش سر نره. کلا خیلی چیز خوبیه، آقاهه می‌خونه شعرا رو و توضیح می‌ده درموردشون. تسلطش خیلی خیلی بالاست، درمورد همه کلمه‌ها، داستانا و تاریخچه‌ها کلا خیلی می‌دونه.
اون روز تو ماشین داشتیم یکی از قسمتای این رو گوش می‌کردیم که داشت درمورد تصحیح شاهنامه و جمع‌آوری‌ش و اینا حرف می‌زد. مثلا باید همه نسخه‌های موجود شاهنامه رو برداری، کلمه به کلمه مقایسه‌شون کنی و حالا اگه به جایی رسیدی که تفاوتی وجود داشت، باید فلان کار رو بکنی. کار خیلی سختیه اما خیلی هم جالبه.
همین جوری داشتیم اینو گوش می‌دادیم، یهو بابا زد زیر خنده. گفتیم چی شده؟ گفت یاد اون دیوان حافظایی افتادم که من و سولویگ و دایی تصحیح کردیم!
راست می‌گفت. اون موقع که بابا تو نشر معارف بود، یه چند تا کارتن، یه چاپ کامل از دیوان حافظ بود که یادم نیست چه اشکالی داشت، اما ما باید تصحیحش می‌کردیم. من و بابا و دایی، نفری یه دونه خودکار سفید جذاب که غلطگیر هم نبود می‌نشستیم سر اینا، هرجا هرچی به نظرمون درست می‌اومد می‌ذاشتیم. جالبه بدونید اون موقع من هشت سالم بود و دایی هجده سالش! یعنی به قول بابا چه حافظی تصحیح کردیم ما، کاملا درست و اصولی. :)
نتبجه اخلاقی: دیوان حافظ‌های نشر معارف رو نخرید. 

چه قدررر کیف می ده این موقع روز پشت کامپیوتر نشستن!

اصلا یه حس عجیب و باحالی داره که کارای مدرسه رو انجام ندی و به جاش تایپ کنی، یا فیلم ببینی و غیره.


پ.ن. بالاخره موفق شدم همه کتابامو وارد گودریدز کنم، بعد از دو سال! اینم حس خوبیه.

یواش یواش باید وارد فاز دوم بشم: اضافه کردن کتابایی که من دارم و گودریدز نداره :)

پ.ن.دو. سحری خواب موندیم همگی. ببینم تا شب دووم میارم یا نه.


هر بار که یه کتاب خوب جدید می خونم یه حس عجیبی مثل ترس میاد سراغم.

می ترسم که وقتی ازم می پرسن: کتاب مورد علاقه ت چیه؟ نتونم جوابشونو بدم. گرچه واقعا سوال مسخره ایه و همین الان با کمی سختی بهش جواب می دم. می گم آبشار یخ_آبویسلی(جدا جدا و با تاکید بخونید این کلمه رو)_و واقعا می ترسم از روزی که دیگه نتونم اسمش رو بیارم. خیلی مسخره ست نه؟ احساس می کنم بهش خیانت کردم. احساس می کنم اگه یه روزی این حرف رو بزنم، دیگه سولویگ نباشم. شاید باورتون نشه، ولی گاهی همه لذت کتاب خوندنم با این حس عذاب وجدان از بین می ره. هروقت با یه کاراکتر بیشتر همذات پنداری می کنم، از دست خودم عصبانی می شم و گارد می گیرم. مثل این می مونه که دستم رو انداختم دور گردن اون شخصیت و داریم باهم دیگه می خندیم که یهو دستمو برمی دارم و صورتم یخ می شه. بعد از رو نیمکت بلند می شم و می گم: ببخشید، همین الان یادم اومد یه قرار مهم دارم، فعلا. و راه می افتم و می رم و اون بیچاره رو هاج و واج و تو خماری رها می کنم.

واقعا امیدوارم که یه روزی از این ترس مسخره رها بشم.


پ.ن.یک. بالاخره end game رو دیدم! وای خدایا، هرچی دوست دارید بگید. زیادی تخیلی بود، مسخره بود، آخه یعنی چی و. ولی من واقعا دوستش داشتم. کلی هم باهاش گریه کردم و خندیدم و حال کردم. البته کسی که می خواد ببیندش باید فیلمای قبلی رو دیده باشه، وگرنه متوجه اینساید جوک ها و یا بعضی فلش بک ها و غیره نمی شه، اما همین جوری دیدنش هم خالی از لطف نیست.

آقا مردم چه قدر خلن! دیگه فقط کم مونده زمین رو با دیوار شیپ کنن! آخه من نمی فهمم، دکتر استرنج و شنلش؟ خدایی؟ وات ده هل ایز رانگ ویت یو پیپل؟ 

پ.ن.دو. وی اصلا به روی خودش نمی آورد که امتحان ادبیات ترم دارد، و نه معنی کلمه بلد است، نه تاریخ ادبیات و نه آن خودارزیابی های لعنتی که دفعه پیش یکی را ننوشت و یک نمره کم آورد! همچنین به روی خودش نمی آورد که امتحان ترم است و دیگر مسخره بازی نیست و نمی تواند شانسی به سوال ها جواب بدهد.

پ.ن.سه. حال کردید متن پست چه قدر به پی نوشت ها مربوط بود؟ :)


از جلسه امتحان که اومدیم بیرون، اینو به عین گفتم. گفتم این اولی رو که خوب دادیم، ایشالا تا آخرش همین مدلی بریم.

سرویس عین نیومده بود. من و دوری و پرنی هم که بیکار بودیم، راه افتادیم رفتیم پایین خیابون، پارک امام رضا(نمی دونم چرا این قدر دوست دارم اسم مکانایی رو بگم که شما نمی شناسین :دی). تو راه هم با دوری کلی درمورد تئوریای خواننده ها و آلبوماشون و اینا حرف زدیم. اون از بی تی اس می گفت، من از تیلور و توئنی وان پایلتس*. ناگفته نماند که تو پارک دوباره اون وضعیت ملخ پرانی رو داشتیم، از هر طرف می پریدن رومون!

بعد اومدیم بالا، عین رو رسوندیم دم سرویسش و خودمون رفتیم اون ور نشستیم رو جدول. بازم حرف زدیم و اینا، بعدم رفتیم خونه.

اصلا نمی دونم چرا اینا رو نوشتم، مثلا چی می خواستم بگم آخه؟

یه موقعایی خودمم فاز خودمو درک نمی کنم!


*خب، من این بند رو زیاد نمی شناسم و آهنگای زیادی هم ازشون نشنیدم. اما خب به پیشنهاد یکی از دوستام، دو تا آلبوم ازشون دانلود کردم و دارم یواش یواش گوش می دم و تئوریا و تفسیرا رو می خونم. و. (اون ایموجیه که کله ش ترکیده) خیلی خفنن کلا. یه چیزی هم داشتم به دوری می گفتم، این که فکر کن، یه نفر _یا حالا یه بند_ چهار پنج تا آلبوم داره و فقط یه دونه آهنگ عاشقانه، و این آهنگ درمورد تو باشه! خدایا، وقتی داشتی برای اینا شانس رو تقسیم می کردی من دقیقا کدوم گوری بودم؟ هوم؟

پ.ن. یاد اون متنه افتادم که یه جا خونده بودم. می گفت هر دختری باید شعری داشته باشه که برای اون نوشته شده باشه، حتی اگه برای اتفاق افتادنش لازم باشه آسمون به زمین بیاد. یه دونه از این شعرا می خوام لطفا.


دیشب بعد از مدت ها یه دل سیر با پشمک حرف زدم. از هر دری.

بهش گفتم که اگه می تونست حرف بزنه، قطعا راه حل همه مشکلای من رو می دونست، چون پشمک تنها کسیه که بی سانسورترین نسخه منو دیده. چیزی درمورد من نیست که ندونه، حتی چیزایی که روم نمی شه یا نمی تونم توی دفتر خاطراتم بنویسم. الان هفت هشت ساله که داره نگام می کنه و باهام حرف می زنه. اون موقعی که افسرده بودم و حالم بد بوده، اون بوده که همه حرفا و گریه هام مو به مو گوش داده. آره، خیلی دوسش دارم، خیلی زیاد.


+ داشتم باهاش حرف می زنم که بابا اومد گفت می دونم بیداری، بیا اینجا کارت دارم. رفتم تو اون اتاق، وای خدای من! مامان یه تیشرت گربه ای پشمالو خریده بود برام. واقعا این قدر خوشگل و دوست داشتنیه که نمی تونم توصیفش کنم. البته زمستونیه متاسفانه. به مامان گفتم: انتظار نداشته باش من اینو در بیارم چیزای دیگه بپوشما! تازه اولشم وصیت کردم که با همون لباس دفنم کنن.

+ واقعا بعضی لباسامو این قدر دوست دارم که حاضرم تو تنم بگندن اما نرم درشون بیارم.

+ اون روزم برام یه بلوز مردونه خریده بود. از این چارخونه ها، آبی بود. خدایا این مامان منو نگه دار برام.

+همون روزی که با خاله اینا رفته بودیم خرید تو راه تهران، من و مامان داشتیم تو قسمت لباسای مردونه دنبال یه دونه خوشگلش می گشتیم واسه من. مهدی اومد گفت: خاله برای عمو لباس می خواید؟ مامانم گفت: نه خاله، برای سولویگ. بعد مهدی یه نگاه به این ور کرد، یه نگاه به اون ور. بعد گفت: اینجا قسمت لباسای مردونه ستا! منم خندیدم. بعد یه نگاهم به مامانش کرد و گفت: مامان، می شه یه مانتو برام بخری؟

+ عوض اینکه درمورد پشمک باشه که لباس شد همش :دی


می‌گم: دلم یه جوریه.

می‌گه: درد می‌کنه؟

می‌گم: نه، اون دلم نه. اون یکی دلم یه جوریه.

می‌گه: یعنی مغزت؟ روحت؟ احساست؟

می‌گم: نه، خود دلم. یه حس عجیبی اینجام دارم.

و به شکمم اشاره می‌کنم. 

شونه‌ بالا می‌ندازه و می‌گه: من که از حرفای تو سر در نمیارم!

چند دقیقه بعد، می‌گم: شاید.

می‌گه: شاید چی؟

می‌گم: شاید دلم براش تنگ شده.

می‌گه: برای کی؟ کارلا؟ عین؟

دهنمو باز می‌کنم که بگم نه، اما نمی‌گم. می‌گم: آره.

می‌گه: دیگه چیزی نمونده، تعطیلی عید فطر می‌ریم هر دوشونو می‌بینی.

سرمو ت می‌دم. 

به روی خودم نمیارم که فقط عین و کارلا نیستن که دلم تنگشونه. 

ولی دلم یه جوریه. 


خب، من می‌خواستم یه پست دیگه بذارم، اما اینو تو چند تا از وبلاگای دوستان دیدم، بعد اومدم گذاشتمش. این قده همه‌گیر شده، فکر کنم هر کدومتون امروز پنج شیش تاشو دادید :دی، ولی خب این پست موقته، لطفا برید جواب بدید. :)

اگه دوست داشتید بیاید نتیجه رو تو کامنتا بگید بهم.

+ لینک سالمه؟ درسته؟ 


سلام هیک عزیزم. 

حالت چه طور است؟

از آخرین نامه‌ای که برایت نوشتم، دقیقا یک ماه می‌گذرد. زیاد است نه؟ یادم نمی‌آید تا به حال این همه بین نامه‌ها فاصله افتاده باشد.

مقصر تو نیستی هیک، تقصیر من است. این زمان را احتیاج داشتم که با خودم و احساسم کنار بیایم. هیک، من هنوز نمی‌توانم حسم به تو را نام‌گذاری کنم. واقعا نمی‌توانم. 

حتی چند روزی دیگر نمی‌خواستم برایت بنویسم. می‌خواستم فراموشت کنم. اما نتوانستم.

فکر کردم، با خودم گفتم صبر می‌کنم. من که یک سال صبر کرده‌ام، یک سال دیگر، دو سال دیگر هم رویش. آن قدر صبر می‌کنم که یا از حس خودم مطمئن شوم، یا از تو. اگر این هم گذشت و هنوز دوستت داشتم، اگر هنوز نفهمیده بودم که تو به من بی‌علاقه‌ای، می‌آیم و بهت می‌گویم هیک، باور کن می‌آیم. اما اول باید مطمئن شوم، بیشتر از خودم.

دوری می‌گفت باید بهت بگویم. می‌گفت شاید فرصت از دستم برود و تا ابد هم برنگردد، اما وقتی فکر کردم دیدم نمی‌توانم. وقتی این حس لعنتی هنوز اسم ندارد، بیایم چه بگویم، هوم؟

با کارلا هنوز حرف نزده‌ام، باید نظر او را هم بپرسم. 

کاش اینژ در دسترس بود تا نظر او را هم می‌پرسیدم. 

آن شب که شب قدر بود و رفته بودیم جلسه، دوست بابا آمد و گفت سولویگ، بیا بریم پایین، کارت دارم. رفتیم.نشستیم توی لابی ساختمانشان. گفت که تو الان در سن حساسی هستی و ممکن است دغدغه‌هایی داشته باشی که نتوانی درموردشان با پدر و مادرت صحبت کنی، و آن موقع اگر خواستی حرف بزنی، من هستم، بقیه خانم‌ها و آقایان جلسه هستند که باهاشان صحبت کنی. در ادامه گفت که ممکن است اصلا همین یکی دو سال پسری پیدا شود به تو ابراز علاقه کند، شاید هم تا الان این اتفاق افتاده باشد، بالاخره آدم بی‌مغز آن بیرون زیاد است! (به جان خودم همین را گفت) بله، خلاصه گفت که در همچین موقعیتی، بیا با ما م کن، نه با دوستان همسن و سالت که تجربه‌شان در حد خودت است.

فکر می‌کنم خودش هم می‌دانست که ممکن نیست. تا الان که یک سال گذشته، فقط با چهار نفرتوانسته‌ام درموردت صحبت کنم، آن هم با هزار تا بالا و پایین که بکنم یا نکنم. حتی به عین هم نتوانستم بگویم، آن وقت بروم بنشینم با بچه‌های جلسه حرف بزنم؟ نوچ، نمی‌توانم!

هعی، چه قدر حرف زدم. 

Take my apology, I'm sorry for the honesty, byt I had to get this off my chest.

اصلا نمی‌دانم چرا این را گفتم، یک لحظه حس کردم جایش است. 

به هر حال، خداحافظ. 

منتظر نامه‌ات هستم، منتظر نامه‌ام باش. 

دوستدارت

سولویگ


کسی که من هستم، کدومه؟
اونی که خودم فکر می کنم هستم؟
اونی که بقیه می بینن؟
اونی که بعضیا می بینن؟
یا شاید اونی که هیچ کس نمی بینه، حتی خودم؟
هنوز دارم با خودم کلنجار می رم. واقعا "من" کیه؟
تو کتاب مطالعات پارسال نوشته بود که خصوصیات ظاهری مون هم جزئی از هویتمون هستن. ممکنه تغییر کنن، اما ما همونیم. به نظرم منطقی نیست. مثل این می مونه که بگیم سیب گرده. اما ممکنه یه چیزی گرد نباشه، ولی هنوز سیب باشه. نمی دونم چه جوری منظورمو برسونم. سولویگ لاغره. این بخشی از هویت ظاهری سولویگه. اما اگه سولویگ یه روزی چاق بشه، هنوز هم سولویگه. جور در نمیاد، میاد؟
یا همون چیزایی که قبلا گفتم.
خلاصه اینکه نمی دونم. خودمو گم کردم یعنی؟ راستش هیچ وقت پیداش نکرده بودم.
حس می کنم خیلی وقتا وانمود می کنم فقط، چون وانمود کردن راحت تره. 
مخصوصا، مخصوصا توی مدرسه! دمن، اون چیزی که بچه های مدرسه می بینن اصلا "من" نیست. انگار یه نسخه اغراق شده ست، از همه نظر. زیادی تو خودشه و در عین حال، زیادی اجتماعیه. زیادی قهقهه می زنه، جوری که حتی گاهی خودش هم متوجه الکی بودنشون می شه، اما انجامش می ده چون خوش می گذره. زیادی دیوونه ست، زیادی ناراحته، زیادی خوشحاله.
انگار. انگار در عین حال بیشتر از همیشه به خودش نزدیک و از همیشه دورتره.
نمی دونم، اصلا واقعا اهمیتی هم داره؟
این که من کی ام؟
من کی ام؟

می‌خواستم بنویسم برات. کلی چیز نوشتم تو ذهنم، یه عالمه. الان یادم نیست، باورت می‌شه؟ وضع حافظه‌م روز‌به‌روز داره اسفناک‌تر می‌شه. هی همه‌چی رو یادم می‌ره، یواش‌یواش دارم می‌ترسم. عادی نیست این حجم از فراموشی، هست؟

می‌خواستم بنویسم که عاشق علوم فنونم، عاشق عروض و قافیه. می‌دونستی قافیه‌ای که با "ی" تموم بشه غلطه؟ من نمی‌دونستم. این چند روز اقتصاد رو پرت کردم اون‌ور و فقط علوم فنون خوندم. 

می‌خواستم بنویسم که اون شب وقتی عین از فافا پرسید "پیشوند میکرو چیه؟" پیش‌دستی کردم و گفتم "طبقه‌بندی. البته اون پسوندشه راستی." منظورش یه میکروی دیگه بود. چی بود خدا؟ ده به توان منفی شیش؟ یه همچین چیزی. بیشعورا بهم خندیدن. البته حق داشتن خب، منم بودم می‌خندیدم. 

می‌خواستم بنویسم که اولین فیلم ترسناک زندگی‌مو دیدم، آنابل کامز هوم. اون‌قدری که فکر می‌کردم ترسناک نبود، اما ترسناک بود. یه جاهایی‌ش ما چشمامونو بستیم و عین گفت "دختره داره راه می‌ره. سکه‌هه افتاد. وای مرده!"

می‌خواستم بنویسم که اون شب رو پشت‌بوم بودم. قم که می‌ریم می‌رم بالا چون می‌دونم اینجا همچین چیزی نصیبم نمی‌شه. می‌دونستی به جای اون نردبون ترسناک راه‌پله گذاشتن به طرف اتاقک آسانسور؟ منم نمی‌دونستم. نشسته بودم رو پله‌هه. به ماه نگاه کردم. ماه زرد بود. هوا کثیف شده. به کوه خضر نگاه کردم. گفته بودم خونه مامان‌جون‌اینا نزدیکِ نزدیک کوه خضره؟ دو سه تا خیابون فاصله داره تقریبا. سبزی‌شو دوست نداشتم. از سبز چمنی خوشم نمیاد، مخصوصا اگه اون‌جوری برق بزنه. راستی، یادته جریان کوه خضر چی بود؟ یه بار ازم پرسیدی. 

می‌خواستم بنویسم که دوسِت دارم. خیلی خیلی بیشتر از عروض و قافیه، بیشتر از خوشحالی و حتی بیشتر از غم. بیشتر از شبای رو پشت‌بوم و بیشتر از آسمون و ماه تمیز. بیشتر از هرچیزی که دارم الان تو زندگی‌م. بلد نیستم بگم دیگه. کلمات یاری نمی‌کنن، طبق معمول وقتی که لازمشون دارم. دوستت دارم، همین. 


نه این‌که ناراحت باشم، نه این‌که حس وحشتناکی باشه، اما دیگه به هیچ‌جا احساس تعلق نمی‌کنم. 

وقتی نشستم و دارم با بچه‌ها می‌خندم، احساس نمی‌کنم به اونجا تعلق دارم. 

توی خونه که هستم، احساس نمی‌کنم که اینجا خونه خودمه و این آدما خونواده‌م. 

فقط حس عجیبیه، یه جور بی‌قراری که انگار هنوز اونجایی که باید نیستی. نمی‌دونم چی شده که این‌جوری شدم، حتی نمی‌دونم از کی این‌جوری شدم. 

می‌گفتا، haven't ever really found a place that I call HOME.

از اولش نسبت به شهرای مختلف همین‌جوری بودم. تهران خونه من نبود. جایی بود که دوستش داشتم و دارم و اگر قرار باشه انتخاب کنم، زندگی توی تهران رو انتخاب می‌کنم، اما "خونه" نبود. پردیس که هرگز نبود و نیست. حتی حس مسافرخونه هم نداره اینجا. اه. قم چرا، شاید یه ذره خونه‌تر از بقیه جاها باشه. یا حتی نکمک. شاید خونه جایی باشه که خاطرات بچگی‌ت توش به وجود اومدن.

آره، اما نسبت به مقیاس‌های کوچیک یادم نمیاد که این حس رو داشته بوده باشم هیچ‌وقت. حالا نمی‌دونم که این عدم‌تعلق، خوبه یا بد؟

+جالبه، من دروغگوام چون تو نمی‌تونی چهار تا دونه سوال علوم و فنون رو حفظ کنی و همون لحظه پاشی جواب بدی؟ اینو تو گوشت فرو کن عزیز، من هیچ‌وقت به خاطر همچین چیز مسخره‌ای که عملا سود یا زیانی برام نداره دروغ نمی‌گم. اگه می‌گم که جامعه و تاریخ رو سر زنگ زبان خوندم، دروغ نگفتم. اگه می‌گم اقتصاد رو سر زنگ علوم و فنون و ادبیات رو سر زنگ اقتصاد خوندم، دروغ نمی‌گم. اگه می‌گم ریاضی تمرین نکردم و اصلا یادم نبود که امتحان داریم، دروغ نمی‌گم. حالا تو هی بیا بگو پس چرا کامل شدی؟ به قول بابا، من مسئول فکرای تو نیستم. به من ربطی نداره اگه تو فکر می‌کنی من دارم دروغ می‌گم، اما بدم میاد وقتی من رو با آدمای دورویی یکی می‌کنی که همه‌ش می‌گن نه نخوندم، اما تو خونه دارن عین چی خر می‌زنن.

+نشستیم با بابا، گفتم برو تو این برنامه samsung health، ببینیم امروز چه‌قدر راه رفتی. بعد داشتیم امکانات دیگه‌ی برنامه رو تست می‌کردیم. یه بخشی داره که میزان استرس رو بر اساس ضربان قلب اندازه‌گیری می‌کنه. برای بابا رو گفت خیلی کم. همین که انگشتمو گذاشتم پشت گوشی، همه چیزایی که به خاطرشون می‌تونستم استرس بگیرم یهو ریخت تو سرم. گفت استرس خیلی بالا، تو منطقه قرمز. بابا گفت استرس داری؟ چرا؟ گفتم نه، نمی‌دونم! 


گُلای حیاط


این یکی هی قرمزتر شد، اون‌ یکی سیاه‌تر.

این یکی شاداب‌تر شد، اون یکی پوسید. 

این یکی عاشق شد، اون یکی لرزید. 

اشکای این یکی ریختن، گلبرگای اون یکی دونه دونه دونه افتادن. 

این یکی تا آخرش موند، جنازه اون یکی رو باد برد.

این یکی سیاه پوشید، این یکی تیره شد. 

این یکی تنها، اون یکی رفته.

تار شدن. 


سلام سولویگ جان!

احساس می‌کنم حرفای اول نامه، الان هیچ معنی‌ای نداره. من خوب می‌دونم که تو کجایی، و چه‌طوری. تو هم منو می‌شناسی. من دارم از آینده‌ت برات نامه می‌نویسم. نامه‌ای از طرف سولویگ پونزده ساله. و می‌دونم که این رو هم باور می‌کنی. تو همون بچه زودباوری هستی که ساعت‌ها زیر پتو، بی‌حرکت منتظر می‌شه که عروسکات از جا بلند شن و راه برن. می‌دونم که باهاشون حرف می‌زنی و التماسشون می‌کنی. می‌دونم که مدام تهِ کمد رو فشار می‌دی تا مطمئن بشی که پشتش دیواره، نه سرزمین جادویی نارنیا. نامه‌ای از آینده که چیز چندان عجیبی نیست، هست؟

خب، بذار برات بگم. بی‌خیال سال‌های قبل، سولویگ کلاس چهارمی. بی‌خیال مسخره‌بازیایی که سال اول و دوم درآوردی، خب بچه بودی و نفهم. بی‌خیال همه اون‌وقتایی که سال سوم کارلا رو ول کردی و رفتی سراغ بی"وفا"، غافل از این‌که آخرش کارلائه که برات می‌مونه. آره داشتم می‌گفتم. ذوق نکن که با کارلا افتادی تو یه کلاس، به دو هفته نمی‌کشه که مدرسه‌شو عوض می‌کنه. ولی اون روز، وقتی ازش جدا شدی، گریه نکن. همین جداییا بعدا دوستی‌تونو محکم‌تر می‌کنه. بهت قول می‌دم. تابستون که شد، اون روز که مامان زنگ زد به مدرسه که بگه لطفا سولویگ رو بندازید تو کلاس خانم نون، جلوشو بگیر. هرطور که می‌تونی، اصلا برو تلفن رو از برق بکش! مطمئن باش از این کارت پشیمون نمی‌شی، حتی اگه با مامان دعوات بشه سر این موضوع. اگه بیفتی تو اون کلاس، با اون معلم، چنان رُسی ازت می‌کشه و چنان نفرتی بهت تزریق می‌کنه که تا پنج سال بعد هم که بهش فکر می‌کنی، ازش بدت میاد و هر بار این نفرت تازه‌تر می‌شه. چون من می‌شناسمت. شاید ببخشی، اما هرگز فراموش نمی‌کنی. در این مورد خاص هم که. کلا نمی‌بخشی‌ش. حداقل نه تا پنج سال بعد. روز آخر سال پنجم، هرچی دوست داری گریه کن، اما بعدش دیگه نه. باور کن که اون آدما، ارزششو ندارن. آدمی که اوایل سال ششم زنگ می‌زنه بهت و می‌گه دوست جدیدی که پیدا کرده، قشنگ جای تو رو براش پر کرده. اونم در حالی که تو همه تابستون رو گریه کردی به خاطرش و اعتیادت به غم و درد، دقیقا از همونجا تشدید می‌شه. برای کارلا هم گریه نکن. حداقل نه زیاد. باور کن همه اینا به نفعتون می‌شه بعدا.

تو کلاس ششم، لازم نیست با کسی به جز روژینا دوست بشی. بقیه وقتتو کتاب بخون، باور کن این‌جوری بهتره. جدی می‌گم. نمازاتو بخون، جون هرکی دوست داری. من هنوزم که هنوزه دارم جور کم‌کاریای سال ششم و هفتم تو رو می‌کشم! تازه تیزهوشان و نمونه هم قبول می‌شی. خلاصه اینکه نگران نباش.

سال هفتم، سال خوبیه. قدرشو بدون. از حضور معلمات بیشترین استفاده رو ببر، مخصوصننن معلم دینی و علوم و عربی و ادبیاتت. سال بعد چنان معلمای بیخودی تو همین درسا نصیبت می‌شه که نگو و نپرس. 

سال هشتم. از این سال هم استفاده‌تو ببر. خوب خواهد بود کارت. از دست معلم مطالعاتت حرص نخور. لازم نیست به خاطر نمره پایین مطالعات وسط پیلوت بزنی زیر گریه. آخه تو کی این‌قدر بچه بودی؟ هان؟ بذار بهت هشدار بدم، از اینجا به بعدش سخته. خیلی هم سخته. یه تابستون وحشتناک و یه سال تحصیلی وحشتناک‌تر. ولی تو قوی هستی. می‌دونم که می‌شکنی، می‌دونم که گریه می‌کنی، می‌دونم که می‌ترسی و از اون طرف هم تو شک دست و پا می‌زنی، اما دووم بیار. خدا رو چه دیدی؟ شاید آینده سختیای بیشتری برات آماده کرده بود. منم نمی‌دونم! بی‌خیال آنتن مضحک کلاس و بچه‌های اون‌طرف شو. اصلا از همون روز اول برو بشین طرف پنجره. بچه‌های این‌طرف. هعی.

بذار بهت بگم یه چیزی رو، تابستون قبل دهمت، همه سختیای تابستون قبل رو جبران می‌کنه. باور کن. باور کن. توکلت به خدا باشه دختر جان، آینده شاید سیاه به نظر برسه و تار، اما تو از سر می‌گذرونی‌ش. تو می‌تونی. باید بتونی.


به امید دیدار.؟ 

سولویگ


+با تشکر از وبلاگ سکوت، برای راه‌اندازی چالش. و تشکر از پرنیان، برای دعوت کردن من بهش. =)

+چند نفر تو ذهنم بودن که مطمئنم تا حالا دعوت شدن، از طرفی نمی‌خوام معذوریت ایجاد کنم. 

اگر دعوت نشدید و دوست دارید، از leor و راسپینا دعوت می‌کنم که توی این چالش شرکت کنید. 


+یه حس عجیبی دارم. می دونی، انگار واقعا خودمو سپردم به جریان رودخونه. دست از تقلا برداشتم. این چیز بدی نیست به نظرم، یه وقتایی همه نیاز به استراحت دارن. (من هنوز همون یاغی ای هستم که بودم، ولی فقط طغیان می کنم، نمی جنگم. حالا نمی دونم اصلا این چه طور ممکنه، ولی واقعا تو همین وضعیتم.)

+دوری این* رو برام فرستاده، می گه تو(یعنی من) خیلی infjی تو این کلیپ. دیدم راست می گه بابا، خیلی شبیه منه! درواقع از بیرون عین enfp به نظر می رسم در این مورد خاص، اما از درون همون infjم. خیلی بامزه ست. ببینید واقعا بهتون می خوره یا نه. اگر نمی دونید تیپ شخصیتی تون چیه هم، به اینجا مراجعه کنید.

+امروز هم که راهپیمایی بود. بگم که قبلش واقعا دلم شکست وقتی این همه نفرت رو دیدم. هرکس مختاره عقیده خودشو داشته باشه، اما چرا یه وقتایی دست از سیاه و سفید بودن بر نمی داریم؟ چرا خاکستری نیستیم؟ آره درسته، خیلی گند زدن، خیلی کثافت کاری کردن، اما واقعا در این حد که حتی یک نفر حاضر نیست پرچم بگیره دستش؟ واقعا؟ 

خودم رفتم پرچمو گرفتم، تو راهپیمایی هم تمام مدت گرفتمش بالا. حالا من که می دونم فردا صبح هم دستام درد می گیرن و هم صدام درنمیاد، ولی این راهپیمایی به اندازه مسابقه های والیبال عفاف نیست یعنی که تا دو روز بعدشون صدام در نمی اومد؟ 

+یکی از بچه های کلاسمون که پلاکارد مدرسه رو گرفته بود دستش، بهم اشاره کرد و گفت میای عوض؟ گفتم نه، من شاید به این پرچم افتخار کنم، اما اون پلاکارد یه جورایی مایه ننگ حساب می شه. :/

+واقعا آدم از رفتارای بعضیا خجالت می کشه، واقعا. اوضاع برعکس شده والا، بچه های هفتم و هشتم داشتن به پسرا تیکه می نداختن، اونا هم بهت زده نگاشون می کردن. یعنی دلم می خواست برم بزنم رو شونه شون، بگم grow the hell up! تازه نزدیک بود کنترلمو از دست بدم و از کلمات دیگه ای برای رسوندن منظورم استفاده کنم. خجالت آوره واقعا.

+وقتی چادر سرت می کنی، باید بیشتر مراقب رفتارت باشی. چون تو الان دیگه شخص خودت نیستی، تو نماینده یه تفکری. چرا دروغ می گی؟ چرا بددهنی می کنی؟ همین شماهایید که چادریا رو بدنام کردید. از همین تریبون اعلام می کنم، خاک بر سرت خانوم ن.ت کلاس نهم مدرسه علاقبند. خاک. تو. سرت.

جریان اینه که من و اون چهار تای دیگه، مامور بودیم و معذور. وقتی می گیم که معاونتون گفته تا زنگ نخورده حق ندارید برید بیرون، از طرف خودمون که حرف نزدیم. مسخره. اه.

چند تا از بچه های کلاس هم هستن که چادری ان و دهنشون چاک و بست نداره، هر وقتم دلشون بخواد دروغ می گن. به راحتی آب خوردن.

و من درک نمی کنم، فازت چیه که موقع اومدن و رفتن مدرسه چادر سرته، اما تو مدرسه مقنعه هم به زور نگه داشتی. فازت چیه که چادر می پوشی و پروفایلای تلگرام و واتس اپت همه با تاپ شلوارکن؟ دورویی تا چه حد؟ نفاق تا کجا؟

+اومدم خونه، دیدم بسته نشر جنگل اومده. خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم. دو تا کتاب رو با عین شریکی خریدیم که جفتمونم بخونیم. the lovely bones و fangirl. فن گرل رو که ترجمه شو خوندم، ولی زبان اصلی یه چیز دیگه ست! لاولی بونز رو هم فیلمش رو دیدیم، که بسی زیبا بود. کتابش هم قاعدتا باید خوب باشه، هوم؟

+بابا یه همکار آمریکایی داره، سم. بعد بهش گفته بود که من انگلیسی سرم می شه تا حدودی و از این حرفا، گفته بود چه کتابی پیشنهاد می کنی برای دخترم؟ اونم کتاب forty rules of love الیف شافاک رو داده بوده گفته بوده که من اینو یه بار خوندم، خیلی قشنگه. هدیه. آره دیگه، می خواید همکار هم باشید از این همکار خفنا باشید!

*لینکش سالمه؟ ندارم رو کامپیوتر.


سلام هیک عزیزم.

حالت خوب است؟ امیدوارم باشد.

من هم خوبم، خدا را شکر.

داشتم به این فکر می‌کردم، که باید بدانی.

باید بدانی هیک، که تو هیولا نیستی. تو قشنگ‌ترین آدمی هستی که من در زندگی‌ام دیده‌ام. تو هیولا نیستی، می‌فهمی؟

تو زندگی من را نجات داده ای و به خاطرش باید به خودت افتخار کنی. نه که زندگی من چیز خاصی بوده باشد، اصلا مگر من که بوده‌ام و که هستم؟ اما تو با نجات‌دادنش، باعث شدی بخواهم آدم بهتری باشم. باعث شدی بخواهم تلاش تو را هدر ندهم. و باور کن تمام تلاشم را خواهم کرد، باور کن.

باید بدانی هیک، که اگر ده بار دیگر به عقب برگردم، هر بار تو خواهی بود و تو. من از یک سال پیشم بهترم، حتی بعد از تمام این ماجراها، و این را مدیون توام. می‌شود حرفم را بپذیری؟ خواهش می‌کنم.

باید بدانی هیک، که هر اتفاقی هم بیفتد، من باز هم دوستت خواهم داشت.

راست می‌گفتی. فکر می‌کنیم تا ابد زمان داریم. «دیر که نمی‌شود.» اما می‌شود، دیر می‌شود. ما تا ابد زمان نداریم. تا هیچ زمان داریم و در همین هیچ به دنیا می‌آییم و در هیچ عاشق می‌شویم و در هیچ می‌میریم. ولی اشکالی ندارد، همین هیچ هم برای من کافی‌ست اگر تو باشی.

تو فقط باش، حتی دور. قول می‌دهم که تمام تلاشم را بکنم تا دیگر بد نشوم. قول شرف می‌دهم که حتی اگر بد شدم، کار احمقانه‌ای ازم سر نزند. قول می‌دهم. تو فقط باش. 

تو فقط خوب باش، من هم خوبم.

خدا نگهدارت عزیزم.

دوستدارت

سولویگ


یه تکنیکی هست تو این سازمانا و تشکیلاتا، برای وقتایی که نمی تونن باهم ارتباط مستقیم داشته باشن، همو ببینن یا باهم صحبت کنن به هر نحوی.

من تو فیلم نفس دیدمش برای اولین بار. فکر کنم عضو مجاهدین خلق بودن اونا، نمی دونم. ندیدیش احتمالا، بعید می دونم.

ولی حالا، می دونی اون تکنیک برای چیه؟

برای اینه که تو همین شرایطی که گفتم از حال هم خبردار بشن.

یه نشونه که می گه: "من زنده ام."

فکر کنم تو کتاب من زنده ام هم همین جوری بود، نمی دونم نخوندمش. یه کلیپی بود که یادم نیست مال چه کتابی بود، احتمالا همین من زنده ام.

تو نفس می دونی چی کار می کردن؟

یه نرده خاص، تو یه خیابون خاص. هر روز می اومدن و با کلید یه خط روش می کشیدن. یعنی یه روز دیگه هم گذشت و من هنوز هستم.

توی اون کلیپه هم یه دفتر خاص بود که هر روز یه جوری می اومد و همین عبارت رو توش می نوشت.

حالا.

"من خوبم."

got it؟

تو خوبی؟

یه خط رو نرده. یه عبارت. یه نقطه.

همین برام بسه.

اصلا هر روز هم نه، اصلا هفته ای یک بار.

دلم برات تنگ شده.


پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصله‌مون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمی‌دونم ایده‌ش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اون‌ور. رفتیم تو. عین مدرسه‌های دیگه بود. نمی‌دونم چرا خورد تو ذوقم، شاید انتظار یه چیز جالب و جدید رو داشتم، اما همون همیشگی بود. حیاط، زمین فوتبال، ساختمون مدرسه اون وسط و سرویس بهداشتی اون کنار. در ساختمون هم قفل بود. ولی یه قفل ساده که جلوی ما رو نمی‌گرفت. گوشه شیشه یکی ازپنجره‌ها شکسته بود. خیلی کوچیک بود شکستگی‌ش، اما همه با بدبختی ازش رد شدیم و رفتیم تو. همونجا چند تا بلوز پاره شد. گیر کردن به شیشه‌هه. کلاسا هم همون همیشگی بودن، ولی رو زمین یه عالمه گچ و پرونده‌های تحصیلی و چند تا چیز دیگه ریخته بود. اسم رو یکی از پرونده‌ها رو حفظ کردم و توشو نگاه کردم. می‌خواستم از بابا بپرسم که اون پسر رو می‌شناخته یا نه. یکی دو ساعتی نشستیم و معلم بازی کردیم. تو مدرسه چرخ زدیم، این‌ور و اون‌ور رفتیم. خسته که شدیم، همون‌جوری که اومده بودیم تو رفتیم بیرون. نفهمیدیم که تمام لباسای نومون رو نابود کردیم، پر از خاک و تارعنکبوت و پارگی. مامانای اونا خیلی دعواشون کردن، فکر کنم یکی دو تاشون کتک هم خوردن، اما مامان و بابا به من چیزی نگفتن. گفتم بابا، فلانی رو می‌شناسی؟ (همون پسری که اسمش رو پرونده بود) یه لبخند زد وگفت آره، یادش به خیر. پسر خوبی بود. افتاد تو رودخونه. غرق شد.

لبخندم رو لبم ماسید.

بچه‌ها داشتن گریه می‌کردن، گفتن تو چته؟ با تو که دعوا نکردن!

گفتم هیچی.




If we have eachother_Alec Benjamin



Let me down slowly_Alec Benjamin

+you should know I'll be there for you. 

+Don't cut me down, throw me out, leave me here to waste. I once was a girl with dignity and grace. 

+.عادتای آدما رو هم تاثیر می‌ذاره‌ها، نه؟ کل آلبوم داره دانلود می‌شه


خب، دختر پشتیه. 

دختر خوبیه. 

شاید بهتر باشه بهش یه اسم بدم. خانوم الف؟ خوبه فکر کنم.

آره، خانوم الف از اول سال پشت سر من می‌شینه. 

یادتونه؟ همونی که گفتم عاشق محسن ابراهیم‌زاده‌ست.

اولا فکر می‌کردم شوخیه، ولی این بشر جدا و حقیقتا عاشقشه. 

بچه‌ها هم نقطه ضعفشو می‌دونن، اذیتش می‌کنن. عصبانی می‌شه اگه جلوش بگن محسن. یه بار کلی سرش داد زد که مگه فامیلته یا چیزی که این‌جوری صداش می‌کنی؟ بگو آقای ابراهیم‌زاده! به خدا فکر می‌کردم شوخیه، اما اینم جدیه. از اونجایی که دختر خوبی‌ام و برعکس بقیه اذیتش نمی‌کنم، منم می‌گم آقای ابراهیم‌زاده. "عه، چه پیکسل قشنگی رو کیفته! آقای ابراهیم‌زاده اینجا چند سالشه؟" حتی یه بار که می‌خواست برای یکی از بچه‌ها مثال بزنه که به اسم صدا کردنش چه‌قدر زشته، به من گفت اسم بابات چیه؟ گفتم فلان. گفت خب اگه الان من به بابای تو بگم فلان ناراحت نمی‌شی؟ گفتم چرا. گرچه زیاد مطمئن نبودم.

امروز هم نمی‌دونم چی شد که بحثش اومد وسط. 

دلم براش می‌سوزه واقعا. جدی جدی عاشقشه، یا حداقل خودش فکر می‌کنه هست. خیلی سعی کردم قانعش کنما، اما هی این‌جوریه که "هیچ‌کس بیشتر از من دوسش نداره"، یا چه‌می‌دونم، "من بهتر از هرکسی می‌شناسمش". می‌خواستم بهش بگم که دست‌کم شونصدنفر دیگه هم دقیقا همینو می‌گن و بهش باور دارن، اما خب، نمی‌دونم. آخرش گفت تو منو درک نمی‌کنی، تو فکر می‌کنی که من فقط از اون خوشم میاد یا دوسش دارم و تمام. باز تو یه ذره جلوتر از بقیه‌ای، همه هی بهم می‌گن که از سرم می‌افته، ولی من می‌دونم که نمی‌افته.

گفتم دلم می‌سوزه، چون واقعا. نمی‌دونم. حس بدی بهم می‌ده که این‌جوری احساساتشو صرف کسی می‌کنه که حتی نمی‌دونه اون وجود داره. و هیچ امیدی هم نیست که در آینده بفهمه و. 

نمی‌دونم. 

این مقوله همیشه برای من عجیب بوده. 

اینم اولین موردی نیست که می‌بینم، خیلی از بچه‌ها رو می‌شناسم که این‌جوری‌ان. من حتی تو دوران اوج فن‌گرلی‌م هم نصف اینا نبودم. مثلا ما هم می‌نشستیم شعر می‌نوشتیم، ولی شعرای طنز بود که خودمون می‌خوندیمشون و روده‌بر می‌شدیم. اصلا این کارو می‌کردیم چون خوش می‌گذشت پیدا کردن کلمه‌های هم‌قافیه‌ای که لازم نبود معنی خاصی داشته باشن. اما خانوم الف شعرای عاشقانه می‌نویسه و. بی‌خیال.

یه جورایی دلم می‌خواد کمکش کنم، اما از یه طرف نمی‌دونم کاردرستیه یا نه و آیا ممکنه اصلا، و از یه طرف هم اصلا نمی‌دونم چه‌طوری. اه، اصلا آیا این آدم به کمک احتیاج داره؟ 

هعی. 

+راستش منم اولا مسخره‌ش می‌کردم. یکی از بچه‌ها برگشت گفت آخه شعراش بی‌معنیه، یعنی چی دونه دونه؟ الف هم کلی گر گرفت که تو شعور و فهم درک معانی عمیق پشت شعراشو نداری و از این حرفا. منم دیگه اعصابم بهم ریخته بود، گفتم به قول جناب چاوشی، "فاضلیم در دانش، فاضلیم در خوانش، ارج می‌نهیم اما شعر فاضلابی را". صورتش سرخ شده بودا، سرخ! گفت مهم اینه که طرفدارای خودشو داره، اون برای مردم کار می‌کنه. منم گفتم اولا، اسم همین ترکی که خوندم یه تیکه‌شو، "ما بزرگ و نادانیم"ه. بعدشم اینکه، تو چرا به خودت گرفتی؟ مگه من اسمی از کسی بردم؟ منظورم ماکان بند بود اصلا شاید!

آره، ولی بازم عصبانی بود. 

+دیدید قالب جدیدووو؟ ^^ این‌قدر دوسش دارم که نگو. هی بازش می‌کنم نگاش می‌کنم. هاعای. 


صبح ساعت شیش از خواب بیدار می‌شی تا تمرینای ریاضی رو بنویسی. اصلا کی می‌دونست که تمرین ریاضی داریم؟

ابرا اومدن پایین. پایین پایین. تو ابرا راه می‌ری تا برسی به مدرسه. تیکه‌های کوچیک یخ می‌ریزن رو سر و صورتت. چه ناز، چه قشنگ. 

می‌رسی. حالا کی می‌دونست که می‌تونی هم عاشق ریاضی باشی و هم پنج بار یه سوال رو حل کنی و به نتیجه نرسی، چون هر بار به جای مع، عددا رو قرینه کردی. که می‌تونی هر بار چرت‌و‌پرت بنویس چون چشمات آلبالوگیلاس می‌چینن و منفیا رو مثبت می‌بینی، مثبتا رو منفی.

زنگ تفریح می‌ری بیرون و برف میاد. برف شدید و زیاد. همه با سر و صورت و لباسای سفید میان تو و می‌چسبن به شوفاژای تو راهرو. تو برف می‌دوئی و حواست هست که نخوری زمین و آینه تو راهرو می‌گه بینی‌ت قرمز شده. دلقک.

یک ساعت و نیم می‌مونی تو مدرسه به خاطر امتحان سه‌سواله‌ی دفاعی و دلت می‌خواد یه نفرو کتک بزنی، اما به جاش کتابتو می‌خونی و زبونتو گاز می‌گیری. 

برمی‌گردی خونه. برف قطع شده. حیف.

حسین چی گفته بود به عمو؟ به خاطر یه مسئله اجتماعی دیر رسیده بوده خونه. مسئله اجتماعی=مردم تو خیابون لاستیک آتیش زده بودن و غیره. فافا هم مجبور شده بود پیاده برگرده خونه، چون اتوبوسای واحد هم جزو ماشینایی بودن که اعتصاب کرده بودن و وسط خیابونای اصفهان ماشیناشونو خاموش کرده بودن و پیاده شده بودن. با خودت می‌گی خوب کردن. اخبار چی می‌گه؟ همه‌چی آرومه، ما چه‌قدر خوشحالیم. ترافیک به خاطر برف بوده، مردم که آب از سرشون نگذشته، مردم که به اینجاشون نرسیده. اینترنت هم قطعه که مبادا کسی خبردار بشه که مردم جلوی مجلس تظاهرات کردن.

یاد اون روزی می‌افتی که نتایج انتخابات اعلام شد. و دایی که چه‌جوری گوشه اتاق کز کرده بود و مامان‌جون که داشت حرص می‌خورد و وسواسی‌تر از همیشه این‌ور اون‌ور رو تمیز می‌کرد. و یاد خودت که از زن‌دایی پرسیدی چی شده؟ چرا ناراحتید؟ حالا کاریه که شده! و وقتی زن‌دایی گفت نگران آینده‌ایم، آینده‌ای که می‌خوایم توش بچه‌هامون رو بزرگ کنیم، چشماتو چرخوندی و با خودت گفتی حالا انگار چی شده. مگه چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ و به نگرانی‌شون حق می‌دی. حق داشتن. 

اصلا بی‌خیال، تو رو چه به ت؟ اصلا تو حق رای داری که وقتی بابا می‌گه اگه همین‌جوری پیش بره من رای نمی‌دم، می‌گی منم همین‌طور؟ تا شیش سال دیگه کی مرده‌ست کی زنده‌؟ بی‌خیال که داری ایمانتو از دست می‌دی. ایمان به این که روزای خوب برای این کشور تو راهن. ایمان به این که می‌خوای بمونی و بسازی‌ش. ایمان به این‌که کشوری باقی مونده که تو بخوای یا بتونی بسازی‌ش. اصلا تو کی هستی؟

آره، برو بشین و بخون. بخون، اون‌قدر که دیگه نتونی. وانمود نکن که می‌تونی عطشت برای کلمات رو کنترل کنی. وانمود نکن که از دستت خارج نشده. دیگه دیر شده هرکی ندونه، خودت که می‌دونی به جای خون تو رگات کلمه جاریه. خودت که می‌دونی هرچی داری از کلمات داری و از کتابا. _آره خودتو دارم می‌گم. به خودت بگیر، با خودتم. _بخون. بنویس. نوشته‌های جدید، نه مثل اونایی که می‌نوشتی. اونا رو بخون تا یادت بیاد که کجا بودی و به کجا رسیدی. بخون همه اونایی که سر تا ته‌شون اشک و آه بود. اولشون گریه، وسطشون گریه، آخرشون گریه بود. همونایی که ته‌شون هر بار دست‌کم یک نفر می‌مرد.

اصلا بی‌خیالش. برو پی زندگی‌ت. انگار که زندگی‌ت چیزی به جز اینه. انگار که می‌خوای زندگی‌ت چیزی به جز این باشه. برو، برو. 


_آیا از عملکرد امروزت راضی بودی؟
+بله. 
_چرا؟
+چون یاد گرفتم. 
_یاد گرفتی؟ چی یاد گرفتی؟
+سه چیز. یک: اتحاد مکعب. کمی خجالت‌آوره، اما تا قبل از امروز بلد نبودمش. تستاش رو هم زدم، خوب. و دو: پایه‌های آوایی همسان. فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن. خیلی هم جذاب بود. سی تا تست هم ازش زدم، یه دونه غلط_طبق معمول بی‌دقتی_و یه دونه نزده_حاضرم قسم بخورم سوال غلط بود، سه تا از گزینه‌ها جواب می‌دادن_.
_و سومی؟
+آهان، سومی. کم‌اهمیت‌تر از بقیه بود احتمالا. یاد گرفتم که کتاب تاریخ خیلی سبز خیلی مضحکه. باید از یه ناشر دیگه تاریخ بخرم یا از کتابخونه بگیرم. 
_خب، خوبه، بد هم نیست. 
+بد نیست؟ آره، بد نیست. واقعا بهتر از این می‌شد. ولی بد نیست!
راستی، یه چیزی بگم کَفت ببره.؟
_.؟
+پایه‌های آوایی همسان مال یازدهمه. 
[سوت‌ن از صحنه دور می‌شود]
_(با قیافه‌ای بی‌تفاوت) حالا اون‌قدر هم خفن نیست که کفم ببره. 

+نوزده و هفتاد و شش، رتبه اول کلاس. منطق نوزده، جغرافیا هجده.

+منابع المپیاد ادبی اعلام نشدن. همه‌شون اعلام شدن به جز ادبیات. یعنی بشینم بخونم برای جغرافیا؟ نمی‌دونم.

+بالاخره تونستم وصل شم به اینترنت جهانی با مودم خاله‌اینا. بعد از چند روز رسیدم صفحه گودریدزم رو آپدیت کنم.

+احتمالا بعدا پاکش کنم، این پست رو. یا ادیتش کنم، نمی‌دونم. 

+لعنت بهش. شوخی‌شوخی جدی شد. به مسخره‌بازی می‌گفتیم "عزیزم" و "نمد" و این خزعبلات، حالا افتادن تو دهنم. اه. حالا باز جای شکرش باقیه که به این و اون نمی‌گم "سیسی"! :/


نزدیک بود به خاطر چهار تا ghost story مسخره سرمون رو به باد بدیم.

***

ساختمون مدرسه، مستطیلی شکله و از هر دو طرفش راه‌پله داره. یعنی شما می‌تونید از سمت راست از پله‌ها برید بالا، طول ساختمون رو طی کنید و از سمت چپ بیاید پایین و برگردید سر جای اولتون. 

چند روزه به جای حیاط، می‌ریم طبقه پایین. آزمایشگاه اونجاست و نمازخونه و کتابخونه و موتورخونه و چند تا در بسته که نمی‌دونیم چی پشتشونه. امروز هم نشسته بودیم اون وسط و لامپا رو خاموش کرده بودیم. داشتیم سناریوی فیلم ترسناک می‌چیدیم، که وای الان یه دستی از اونجا میاد و می‌گیرتمون و فلان و فلان. این وسط هم برای مسخره‌بازی یه چند تا جیغ و ویغ می‌کردیم و اینا. بعدشم رفتیم تو کتابخونه متروکه مدرسه که وسایل ورزشی هم توش هست و یه ذره بازی کردیم و اومدیم بیرون.

اینجا بود که طوطی لابد با خودش فکر کرد چرا یه ذره هیجان فضا رو بیشتر نکنه؟ این شد که جیغ زد و من و هانی لمون هم که منتظر اشاره بودیم، جیغ‌ن به سمت راه‌پله‌ی سمت چپ فرار کردیم. ملی و دوری هم پشت سرمون. یهو صدای ناظم عزیز و خوش‌اخلاقمون رو شنیدم که داره داد می‌زنه: اون کیه داره جیغ می‌زنه؟ وایسا ببینم!

بعد ما راه‌پله رو دوباره اومدیم پایین و فرار کردیم به سمت راه‌پله‌ی اون طرف و اومدیم بالا. همین که اومدیم بالا و اومدیم خودمون رو پرت کنیم تو کلاس ده تجربی ب، دیدیم که ناظممون داره از اون طرف میاد بالا و از بخت بدمون، اون هم ما رو دیدیم که پریدیم تو کلاس. ما هم خیلی ریلکس نشستیم پشت میز و وانمود کردیم داریم شیمی می‌خونیم. درواقع بی‌عقلی کردیم. طوطی و هانی لمون سریع پریدن تو نمازخونه و وایسادن تا آبا از آسیاب بیفته، اما ما سه تا عین دیوانه‌ها خودمون رو تابلو کردیم.

هیچی دیگه، ناظم اومد تو کلاس و اصلا ما رو ندید، یهو به یکی از بچه‌ها گفت: پایین چه غلطی می‌کردید؟ اون بدبخت هم از همه‌جا بی‌خبر، گفت: من؟ خانم من کل زنگ تفریح تو کلاس بودم! آره، ناظممون هم یه عالمه سرشون داد زد و گفت من دیدم که اومدن تو این کلاس. یا میاید می‌گید کیا بودن، یا از انضباط همه‌تون کم می‌کنم!

دیگه زنگ هم خورده بود، من و دوری مجبور شدیم بریم تو کلاسای خودمون. ولی جدا همه زنگ از عذاب وجدان داشتم می‌مردم! داشتم می‌مردما رسما! زنگ تفریح که شد، گفتم بچه‌ها بریم بگیم ما بودیم! گناه دارن اون بدبختا، روحشون هم خبر نداره. ولی قبول نکردن. گفتن که هیچ‌وقت انضباط بیست‌وپنج نفر رو کم نمی‌کنه، اما پنج نفر رو چرا.

زنگ بعدش داشتیم با سیستم کلاس هوشمند سروکله می‌زدیم که دیدم ناظممون داره طوطی رو پیج(!) می‌کنه. یخ زدما قشنگ، گفتم گاومون زایید. فهمیدن. تموم شد. داشتم طوطی رو تصور می‌کردم که بسته شده به صندلی و دارن ناخناشو می‌کِشن. آره، ولی قضیه‌ش معلوم شد که حالا می‌گم چی بوده.

من بازم گفتم بریم خودمونو لو بدیم، قبول نکردن. هانی لمون به طور نامحسوس رفته بود یه سر و گوشی آب داده بود. به ناظممون گفته بود که خانم جریان چیه و اینا؟ معلوم شده که بازرس اومده بوده مدرسه، و دقیقا همون موقع صدای جیغ و داد ما هم بلند شده! بعد هانی لمون برگشته بوده گفته بوده که خانم ما هم پایین بودیم، اما کسی جیغ نزد. ناظم هم گفته بوده می‌خواستم بهشون بگم از این کارا نکنید دیگه. گرچه این حرفش مثل حرف اینایی بود که با کمربند تو دستشون می‌دوئن دنبالت و می‌گن: وایستا کاری‌ت ندارم!

خلاصه اینکه، هنوز نمی‌دونم قراره چی کار کنیم. فعلا که انگار مشکل رفع شده. 

+ببخشید اگر احیانا انتظار یه داستان جنایی‌تر و خفن‌تر داشتید و ناامید شدید. =)

+حالا قضیه پیج شدن طوطی چی بوده؟

این طوطی، سر کلاس لپ ملی رو بوسیده. بعد معلم دعواش کرده که اینجا کلاسه. اونم گفته من که کار بدی نکردم. معلم گفته یعنی چی، تو خجالت نمی‌کشی؟ اونم گفته که نه، برای چی باید خجالت بکشم؟ معلم هم گفته اگه خجالت نمی‌کشی، برو برای خانم ناظم تعریف کن. اونم گفته باشه خانم می‌رم تعریف می‌کنم. بعد معلمه اینو که شنیده جوش آورده، گفته اصلا از کلاس من برو بیرون و از این حرفا. اینم از کلاس اومده بیرون و برای خودش رفته مدرسه‌گردی. از این طبقه، به اون طبقه. اتاق مشاور، حیاط، خلاصه این‌ور اون‌ور حسابی. بعد معلمه دیده جلوی در نیست، بچه‌ها رو فرستاده دنبالش. اونا هم پیداش نکردن، رفتن به ناظم گفتن که پیجش کنه. بعد ناظم که جریانو فهمیده، گفته این کارا جاش تو مهمونیه(وات د هل حقیقتا؟ مهمونی؟) و مورد انضباطی برات ثبت می‌شه.

دارم تصور می‌کنم تو پرونده انضباطی نوشته: کسر یک نمره انضباط به دلیل بوسیدن لپ دوستش در کلاس.


شاید مسئله یادگیریه. یاد گرفتن چیزای جدید. اینکه می‌تونم دو ساعت بی‌وقفه علوم‌فنون یا ریاضی بخونم و تست بزنم و خسته نشم، اما اقتصاد بعد از یه ربع خسته‌م می‌کنه. سر کلاس خوبه، همون وقتی که معلم داره درس می‌ده. اما بعد که می‌خوام بشینم بخونمشون، عزا می‌گیرم!

+یه جا نوشته بود: طاقت بیار، پاییز داره تموم می‌شه.

اول با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه؟ پاییز با زمستون و تابستون چه فرقی داره وقتی که من همونم و شرایط همونه و همه‌چی همونه؟

اما آره، شاید فقط همین بیست روز باقی‌مونده سخته. بعدش راحت‌تر می‌شه. 

می‌دونی، سال انگاری یه آدمه. پاییز که می‌شه، داره جون می‌ده. داره زجر می‌کشه. همین زجر رو هم می‌ندازه تو دل آدما. همه انگاری دارن تو پاییز می‌میرن. دوسش دارم، زیاد، به خاطر همین دردی که داره تو لحظه‌هاش. به خاطر همین ناراحتی‌ش. انگار که داره تک‌تک لحظه‌های عمرش رو برای آخرین بار جلوی چشمش می‌بینه. قبل از این‌که بگه: خداحافظ!

اما زمستون این‌جوری نیست. زمستون از قبل مُرده، تموم شده. بی‌خیال حیوونای بی‌خونه و درختای بی‌برگ. زندگی‌شو کرده. خوشحالیاشو دیده، درداشم کشیده و بعدش. هوف، یه نفس عمیق و تمام. سفیدی محض.

حالا که پاییز داره نفسای آخرشو می‌کشه، حالا که دیگه دست از تقلا برداشته و به سرنوشتش رضایت داده، شاید دردا هم کم بشن. شاید آدما هم بتونن راحت بشن. آروم بشن. تقلا رو بذارن کنار و یه نفس عمیق بکشن. 

+دلم تنگ شده برای تنهایی. برای تنهایی راه رفتن تو حیاط، برای کتاب خوندن تو زنگ تفریح. برای اینکه بشینم تو سرمایی که بقیه رو فراری داده و فقط فکر کنم و لبخند بزنم و لبخند بزنم و لبخند. برای اینکه توی تنهایی، آخرین قطره‌های جام رو سر بکشم، بدون اینکه از تهی شدنش بترسم. چون می‌دونم که این آخرین قطره‌ها، حالا حالاها هستن و هستن و هستن. 


بعد وقتی من می‌گم این دنیا دنیای جبره، می‌گن نه. 

جبر یعنی همین که می‌خوام برای چند دقیقه واقعا ناپدید بشم و نمی‌تونم. 

اصلا دلتنگی رو با چی اندازه می‌گیرن؟ واحدش چیه؟ یکای استاندارد کوفتی‌ش چیه؟

دلم این‌قدر تنگ شده که جاش توی سینه‌م خالیه. یه حفره توخالی، هیچی نیست دیگه. 

بعد خب خیلی مسخره‌ست، که هر طرف رو نگاه می‌کنم می‌بینمت با این‌که پونصد ششصد کیلومتر فاصله‌ست از اینجا تا اونجا. که مثلا یکیو تو خیابون می‌بینم که کوچکترین شباهتی رو بهت داره و یهو پاهام دیگه ت نمی‌خورن. هر پیامکی که میاد قلبم وایمیسته و هر وبلاگ جدیدی که پیدا می‌کنم انگار توئه. بعد مردم بندگان خدا روحشونم خبر نداره که من با کسی اشتباه گرفتمشون احتمالا!

اصلا حرفاشون هیچ ربطی نداره‌ها، ولی من یهو یاد تو می‌افتم، دوباره قلبم وایمیسته. 

هی می‌گم خدا نمی‌تونم، مرحله بعدو سخت‌تر می‌کنه. من ضعیف‌تر می‌شم و مرحله بعد سخت‌تر می‌شه. می‌ترسم از مرحله بعد، هر آدمی کششی داره.

یه ماه گذشته همه‌ش، اما انگار یه سال شده. 

ببخشید، ببخشید. باور کن داشتم خفه می‌شدم. نباید اینا رو می‌گفتم، اما دیگه نتونستم. 

+

Regrets. Regrets are killing me+

?What regrets_

!You know what I'm talking about+

?!How would I know_

!Because duh, you ARE me+

?Yeah, guess you're right. You regret not listening to your heart_

.I regret not listening to the devil+

.I don't know, sometimes they're the same thing_

[part of a long conversation that may be posted, later] 

+امروز شاهد یه مراسم خاک سپاری بودم، تو مدرسه. همون دو تا همکلاسی م که گفتم خیلی جالبن و اینا، یکی شون یه قایق درست کرد و اون یکی رو کاغذ یه تابوت کشید با یه صلیب روش. بعد دیدم که کاغذه رو برید و تابوت رو گذاشت تو قایق، رفتن تو حیاط گذاشتنش رو همون قسمت گود که آب جمع شده بود. چند ثانیه بالای سرش سکوت کردن و بعد رفتن خونه هاشون. بعد من همین جوری داشتم نگاه می کردم، تو این فکر که چه ایده جالبی، چرا به ذهن من نرسید؟ (کاردستی رو منظورمه، گرچه نمی دونم می شه بهش کاردستی گفت یا نه.)

*رو اینم قفلی زدم. دوستم می گفت خیلی قشنگه و می گفتم همه ش دارن جیغ می زنن! اما خب، هیر وی آر، آی مین آی ام.


زنگ اول علوم‌فنون داشتیم. معلممون گفت امتحانا رو صحیح نکرده. بچه‌ها گیر دادن که خانم بدید حیدری صحیح کنه. معلممون گفت: "بذار برگه خودشو صحیح کنم ببینم چند می‌شه!" تابستون(یکی از بچه‌ها) گفت: "خانم این بیست می‌شه. می‌شینه سوالای فیزیک بچه‌های تجربی رو حل می‌کنه*، دیگه علوم‌فنون که چیزی نیست براش!" معلممون گفت: "واقعا؟" گفتم: "داره پیازداغشو زیاد می‌کنه خانم، از این خبرا هم نیست!" تابستون دوباره برگشته می‌گه: "چرا خانم، من بودم دیگه. سوال امتحانی‌شونو داشتن از این می‌پرسیدن ببینن درست حل کردن یا نه."

آخرش معلممون وقت نکرد، برگه‌مو داد دست خود تابستون. نشست به صحیح کردن تو زنگ تفریح، یهو دیدم صدای قهقهه شیطانی میاد. گفتم:" چی شده؟" گفت: "بیست نمی‌شی! یوهاهاهاها!" گفتم: "یعنی فکر کنم من نابود بشم تو خیلی خوشحال شی، نه؟" گفت: "معلومه!"

حالا بماند که اون چیزایی که فکر می‌کرد اشتباهه رو من درست نوشته بودم.

ولی خب، رسید به سوال آخر، یک و نیم نمره. بالاترین بارم امتحان. می‌دونستم غلط نوشتمش دیگه. دو تا بی‌دقتی هم داشتم، شد هفده و نیم. هفده و نیم! به تابستون گفتم: "الان خوشحالی؟ خوب شد الان؟ دلت خنک شد؟" گفت: "اوف، آره چه جورم. خدا رو شکر!" 

خیلی برام مسخره بود. من هرچی تست علوم‌فنون زدم بالای نود درصد در اومده، اون وقت یه امتحان پیزوری این‌جوری شد. مسئله اینجاست که من آدمِ حفظ کردن نیستم. بلد نیستم یه چیزی رو همین‌جوری حفظ کنم. باید بدونم چیه و یادش بگیرم. وقتی معلم به ما نگفته که چه‌طور باید لحن و ضرباهنگ شعر رو تشخیص بدیم و هروقت ازش خواستم گفته فقط حفظشون کنید، معلومه که نتیجه این می‌شه. برخلاف تصور اکثر آدما، به نظر من دروس انسانی اصلا حفظ کردنی نیستن. یاد گرفتنی‌ان. اقتصاد رو اگه یاد نگیری نمی‌تونی جواب بدی، هرچه‌قدر هم حفظ‌کردنت خوب باشه. جامعه‌شناسی همین‌طور، جغرافی همین‌طور، تاریخ همین‌طور.

همه اینا رو گفتم تا برسم به اینجا. 

من همه‌ش می‌گفتم نمره‌هام برام مهم نیستن، ناراحت نمی‌شم به خاطرشون. اما با دیدن هفده و نیم واقعا خونم به جوش اومد. اعصابم خرد شد و تمرکزم به‌هم ریخت. نزدیک بود امتحان اقتصادم رو به خاطرش گند بزنم. یهو به خودم اومدم و گفتم الان تو دقیقا چه مرگته؟ خب اتفاقیه که افتاده، به خودت بیا! یه امتحان ساده، وقتی که می‌دونی همه‌چیز رو بلدی کوچک‌ترین اهمیتی نداره.

واقعا حالم خوب شد. حواسم اومد سرجاش. خدا رو شکر!

گرچه بازم هرچی فکر کردم اسم سپرده پس‌انداز رو یادم نیومد. با خودم گفتم وقتی سپرده دیداری و غیردیداریه، لابد اینم می‌شه مدت‌دار و غیرمدت‌دار دیگه. :/ واضحه که نبود. حالا می‌بینی الان این‌قدر با اعتماد به‌نفس دارم می‌گم که خوب دادم، و هفته دیگه نتیجه میاد و می‌بینم شدم پونزده. دیگه هیچی منو متعجب نمی‌کنه واقعا.

*جریان این سوال که تابستون مدام می‌زندش تو سر من، یه فرمول ساده ریاضیه! من از فیزیک چی می‌دونم آخه؟ جواب اون سوالی که هانی‌لمون از من پرسید یه فرمول بود و من فقط عددا رو جای‌گذاری کردم و جواب رو به دست آوردم، همین!

اون روز هم تابستون داشت همین قضیه رو برای چند نفر دیگه تعریف می‌کرد، اومدم براشون توضیح بدم، دختره برگشته می‌گه: "حنات دیگه برای ما رنگی نداره حیدری!" 

دیدم این‌جوریه، گفتم: "اصلا به کوری چشم حسود، دیشب هم نشستم سوالای هندسه بچه‌های ریاضی رو حل کردم!" 

والا. صداقت و فروتنی با اینا جواب نمی‌ده، فقط باید بهشون فخر فروخت.

+امروز اومدن ثبت‌نام کردن برای راهیان نور. گفتن سقف تعداد چهل نفره و اگه بیشتر باشه قرعه‌کشی می‌کنیم. دعا کنید، معمولا تو قرعه‌کشی و این‌جور چیزا شانس ندارم. همه‌ش دارم دعا می‌کنم کاش از روی نمره و موارد انضباطی تصمیم بگیرن. اون‌جوری احتمال رفتنم خیلی خیلی بیشتره.


What about us?

What about all the times you said you had the answer?

What about us?

What about all the broken happy ever afters?

What about us?

What about all the plans that ended in disaster?

What about love?

What about trust?

What about us?


What about us

P!nk

+متن، ترجمه و دانلود. 

+یکی می‌گفت مخاطبش خداست.

یکی می‌گفت داره با یه آدم صحبت می‌کنه. 

بعضیام می‌گن که دولت(ها) مخاطبشن.

به نظرم همه‌ش رو می‌شه یه جورایی برداشت کرد. 


آدم بایدهرازگاهی تصمیمای جدید بگیره برای زندگی‌ش. برای یه زندگی بهتر. 

خب، دو روزه که تصمیم گرفتم بشینم و با برنامه، تاکید می‌کنم با برنامه برای المپیاد بخونم. این دو روز هم برنامه رو عملی کردم، ببینیم در آینده چی پیش میاد. 

و امروز طی یک تصمیم آنی، به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی‌خوام موهامو شونه کنم. در راستای مبارزه با نظام سرمایه‌داری، و خاطرنشان کردن این حقیقت که عمر ما کوتاه‌تر از اونه که بخوایم صرف کارای بیهوده‌ای مثل شونه زدن مو بکنیمش.

 اگه با همین روال هفته‌ای دو تصمیم پیش برم، در درازمدت نتیجه چشمگیری به دست میاد احتمالا. احتمالا.

+می‌گه الان به یه باغ کتاب دونفره احتیاج دارم.

می‌گم الان من به کوفت دونفره هم راضی‌ام. 

با جت شخصی‌ش اومد دنبالم، یه سر رفتیم لندن و برگشتیم. خیلی هم حال داد. 

در همین راستا، مشاهده کنید


گفته بودم که نمی‌روم. حوصله نداشتم که بروم، اما رفتم. بابا چه می‌گفت؟ "نه خود می‌روی، می‌برندت به زور".

نشسته بودم روی صندلی و به اطراف نگاه می‌کردم. لبانم خسته‌تر از آن بودند که لبخند بزنند، اما مال او نه. گفت: "تو چی می‌خوری؟" گفتم: "نمی‌دونم، هرچی تو می‌خوری. فقط." حرفم را قطع کرد: "می‌دونم، قهوه تلخ دوست نداری." و دستش را بلند کرد و آهسته چیزی به گارسن گفت. چند دقیقه طول کشید تا پسر برگردد و لیوانی را جلوی او و ماگی که ازش بخار بلند می‌شد را جلوی من بگذارد. سوالی نگاهش کردم که چشمک زد و گفت: "سورپرایز، گرچه احتمالا می‌دونی." نمی‌دانستم. شانه‌ای بالا انداختم و ماگ را به دهانم نزدیک کردم. چه بوی آشنایی داشت. قبل از اینکه بفهمم بو را از کجا به یاد دارم، جرعه‌ای فرو دادم. داغ بود. زبانم سوخت. گلویم هم، مغزم هم. پرید توی گلویم و سرفه‌ام گرفت. سرم تیر کشید. خندید و گفت: "نسکافه، با شیر و شکر زیاد. همونی که خیلی دوست داری!"

زورکی لبخند زدم. داغْ داغ لیوان همه‌اش را سر کشیدم. نگفتم که خیلی وقت است لب به همچین چیزی نزده‌ام. 

از همان روزی که لکه نسکافه از روی لباسم پاک نشد. 

از همان روزی که در پشت سرت بسته شد. 

از همان روزی که همان بوی آشنا تمام خانه را پر کرد، بی‌آنکه به یاد بیاورم از کجا آمده. 

بگذار رازی را برایت بگویم: من هیچ‌وقت واقعا نسکافه دوست نداشتم.

 

بشنویم: Strawberries and cigarettes

***

هشدار: تمام چیزهایی از این دست که در اینجا می‌خوانید تخیلی و ساخته ذهن نویسنده‌اند و اکثر اوقات غیرقابل‌درک و بی‌معنی به نظر می‌رسند؛ چرا که شخص نگارنده هم گاهی نمی‌داند دارد چه بلغور می‌کند. در کل لازم نیست او یا نوشته‌هایش را جدی بگیرید، صرفا چون خودش فکر می‌کند چیزهایی که می‌نویسد جالب و "کول"اند. 


دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد. 

گفتم: من دارم آب می‌شم.

کسی چیزی نگفت. 

گفتم: دستم. دستم رفت، ریخت رو زمین.

کسی چیزی نگفت.

بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیه‌ش دیگه آب نشد. 

نشستم بالا سر دست آب‌شده‌م. بوی نمک می‌داد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشه‌ای. نخای کلاس شمع‌سازی رو پیدا کردم.

دستم شمع شد. 

دستم گریه کرد. 


شروعش وقتی بود که داشتم برای شصتادمین بار می‌دیدمش. یهو حالم ازش بهم‌خورد. یهو گفتم: اه، این چیزیه که تو بهش می‌گی موردعلاقه؟ 

گالری‌م رو بالا پایین کردم. همه فیلما بهم حالت تهوع دادن. همه‌شون به نظرم چرند و سخیف اومدن. 

پلی‌لیستم رو بالا پایین کردم. چندشم شد. 

پستای وبلاگم رو مرور کردم و منزجر شدم. 

به گمونم دچار حالتی شدم به اسم خودبیزاری. از خودم و تمام چیزای مربوط به خودم متنفرم. حالم از همه‌شون بهم‌ می‌خوره. دلم می‌خواد تبلت رو برگردونم به تنظیمات کارخونه و فولدر فیلما و آهنگام توی کامپیوتر رو حسابی پاکسازی کنم و بعدش حافظه‌م رو پاک کنم و راحت بشینم سرجام. 

وای خدایا، حالم از مدرسه بهم می‌خوره. دیگه نمی‌تونم این حجم از مسخره‌بازی و بی‌برنامگی‌شون رو تحمل کنم. دلم می‌خواد تک‌تکشون رو با همین دستای خودم خفه کنم. 

حتی وقتی به صندلی‌م و دیوار کنارم نگاه کردم و به این فکر کردم که من دو ماه و نیمه دارم اینجا می‌شینم، دلم خواست همه‌جا رو بشورم و هر اثری از وجودم رو پاک کنم و بعدش گم و گور شم. 

حتی دیدن آدمایی که یه طوری بهم ربط دارن، باعث می‌شه یه حس عجیبی بهم دست بده. 

هیچ‌وقت این حس رو نداشتم، اما حتی از بدنم هم بدم میاد. توش راحت نیستم. انگار بدن من نیست. مال یکی دیگه‌ست. من یدمش و دارم قاچاقی توش زندگی می‌کنم و هر لحظه ممکنه سر و کله‌ی صاحب اصلی‌ش پیدا بشه و پرتم کنه بیرون.

این‌قدر چیزایی که باید حواس خودم رو از فکر کردن بهشون پرت کنم زیاد شدن که دیگه یادم نمیاد الان دارم از چی فرار می‌کنم. یادم نمیاد داشتم به چی فکر می‌کردم که اعصابم خرد شد و یهو چسبیدم به دم‌دستی‌ترین فکری که تونستم. این‌قدر زیاد شدن که حتی همین‌طوری کلشون رو یادم نمیاد، مگه این‌که یهو فکرشون تو سرم جوونه بزنه و بگم: عه! تو هم بودی؟ 

خدایا، یه چیزی بهت بگم؟ جدا حس می‌کنم کلا دیگه منو نمی‌بینی. من هبچ‌وقت بهت شک نکردم. به بودنت، به همه‌چیزت. اما نمی‌دونم. نکنه دلم سیاه‌تر از اونه که بخوام بیام سراغت؟ نکنه جزو "من یشاء" نیستم؟ نمی‌دونم، هرچی که هست، داره اذیتم می‌کنه. من که می‌خواستم دختر خوبی باشم، من که سعی‌مو کردم. 

*اسم یه فیلم بود، نه؟ 


هفته پیش موضوع انشا نوشته‌های گزارش‌گونه بود.

خب اکثر بچه‌ها انشاهای مدرسه رو می‌نویسن که نوشته باشن، از سر بازکنیه. از جمله خود من. اما این بار انگار یکی از بچه‌ها نظرش عوض شده بود. 

انشاش درمورد روزی بود که رفته بوده کنسرت ماکان‌بند. 

خدایا. 

باید بودید و می‌دیدید.

 «دوربینمو دادم دست بادیگاردش که عکسو بگیره. داشتم رو ابرا راه می‌رفتم. عکسو که گرفت گفتم: ممنون، ممنون بابت همه‌چی. با یه لبخند سرشو انداخت پایین و گفت: خواهش می‌کنم.»

یعنی همه داشتن می‌خندیدن زیرزیرکی. عین این رمانای اینترنتی شده بود. خدایا. اصلا نمی‌دونم چی بگم. نوشته بود که  «خیلی خوشحال بودم که بالاخره با بهترین‌های عرصه موسیقی ایران دیدار می‌کردم.»

یعنی اینو که گفت دیگه سرمو کوبیدم تو دیوار. خدایا، می‌شه یه عقلی به اینا بدی، یه پولی به من؟

آخه من نمی‌فهمم، موسیقی‌ای که بهتریناش اینا باشن که خب باید بره بمیره! از اون‌ور خانوم الف داشت حرص می‌خورد، چون واضحه که از نظر اوشون بهترینِ عرصه موسیقی ایران کس دیگه‌ای بود. منم روم نمی‌شد بگم بابا همون کسی که شما داری سنگشو به سینه می‌زنی هم یه نفره لنگه همینا. همچین فرقی باهم ندارن باور کن. سعی کردم غیرمستقیم بگما، اما یا نگرفت یا به روی خودش نیاورد. مثلا گفتم: ببین، همه ما آهنگ چرت هم گوش می‌دیم، با خودمون که تعارف نداریم! گفت: نه! من اصلا چیزی که خوب نباشه گوش نمی‌دم.

منم دیگه چیزی نگفتم. 

ولی خدایی نمی‌تونم درکشون کنم. نه تنها با همه وجودشون باور دارن که اینا بهترین‌های بهترین‌ها هستن، بلکه عاشق خود خواننده و هرچیز مربوط بهش هم هستن. آدم نمی‌دونه چی بگه، زبونم قاصره به خدا.

تقصیر خودمونه همه‌ این چیزا. وقتی هنرمند و الگوی درست و حسابی نداشته باشیم، همه بچه‌ها کشیده می‌شن به سمت یه عده چرت‌وپرت‌خون و چرت‌وپرت‌ساز و چرت‌و‌پرت‌نویس. یا می‌رن سراغ نویسنده و خواننده و بازیگر خارجی. حالا بیست‌و‌سی بره زر بزنه درمورد دایورجنت. بگه این ترویج تفکر فرقه‌ایه!! خدایاااااا!!!! شما جایگزینی برای این "تفکر فرقه‌ای" دارید؟ آهنگ آدمیزادی دارید که ما بریم گوش بدیم؟ چه‌قدر فیلم خوب می‌سازید؟ اه.

+حالا شاید نظر من در رابطه با موسیقی ایرانی آنچنان قابل اطمینان نباشه، چون گوش نمی‌دم. آهنگای سنتی رو قبول دارم که هرازگاهی گوش می‌دم و از خواننده‌های پاپ‌اونایی که شعرای درست و حسابی می‌خونن. چاوشی، محمد معتمدی، حجت اشرف‌زاده، چه می‌دونم، اینا دیگه. تازه همینا رو هم به جز چاوشی، از هرکدوم فوقش دو سه تا آهنگ شنیده باشم که همه‌شو بذاری رو هم بازم چیز زیادی نمی‌شه. اما واقعا فکر نمی‌کنم یه دونه منتقد پیدا کنید شما که همچین خواننده‌هایی رو تایید کنه. 


یه معلم زبان داشتم، یه بار برگشت گفت: مردا تا قبل چهل سالگی بچه‌ن. بعدش تااازه یه ذره بزرگ می‌شن، تازه می‌تونن مثل یه پدر رفتار کنن.
حالا بی‌خیال اینکه حرفش خیلی جنسیت‌زده‌ست و اصلا این خاله‌زنک‌بازیا دیگه چیه؟ ولی درمورد بابای من که صدق می‌کنه. :/
دیشب دعوامون شده همین‌جور شوخی‌شوخی، برداشته منو ناک‌اوت کرده، بعد می‌گه سولویگ جان بیا سفره رو بنداز. رفتم دستمو نشونش می‌دم، می‌گم بابا داره خون میاد انگشتم! می‌گه آخی، چی شده؟ می‌گم بابا! خودت الان این‌طوری‌ش کردی! بوسش می‌کنه می‌گه خوب می‌شه، اینکه چیزی نیست! 
اون دفعه برام زیرپایی گرفته، پریدم از رو پاش می‌گم بابا جان، عزیزم، چند سالته آخه خاله؟ می‌خنده فقط.
کلا مدلشه. دیگه شدم فولاد آب‌دیده. داری تو خونه راه می‌ری برای خودت، یهو پرت می‌شه رو زمین می‌بینی یه نفر وایساده اون عقب داره هرهر می‌خنده. 
تازه یه عادتی هم داره که هروقت من سر سفره برای خودم آبی، دوغی، دلستری، چیزی بریزم، همه رو تا ته می‌خوره و من دوباره باید لیوانو پر کنم. اصلا عادت شده برای منم، وقتی چیزی رو می‌ریزم همین‌طوری ظرفش رو می‌گیرم دستم که دوباره لیوان رو پر کنم. 
+اینم شد از اون پستای خب که چی. احتمالا پاکش کنم، شاید.
+از تعطیلی استفاده بهینه کردم. All the missing girls رو تموم کردم، کیک هویج هم پختم. اصلا هم مزه هویج نمی‌ده! خدا رو شکر ولی، همه‌ش می‌ترسیدم مزه‌ش بشه یه چیزی مثل آب‌هویج، نتونم بخورمش. جای شما هم خالی. 

خب، پس یلداست!

ما پریشب یلدا گرفتیم، چون امشب همه نبودیم که دورهم جمع بشیم.

گفتم که یلدا و عید رو خیلی دوست دارم.

نمی دونم، پریشب مثل هر شب نبود. یه جور دیگه بود. بدو بدو از تئاتر برگشتیم تا به شام برسیم، سفره رو جمع کردیم و خوراکی خوردیم و همه چی، اما فرق داشت دیگه. هی من می خواستم فرار کنم برم رو پشت بوم، اما نشد.

یلدات مبارک، زمستونت مبارک. امیدوارم تو زمستون خوشحال تر باشی از پاییز.

+وجهه الکی خوش وجودم داره می گه ببین چه قدر عمرمون کوتاهه که یه دقیقه بیشتر رو جشن می یگریم، از زندگی ت استفاده کن! وجهه تاریک وجودم می گه بشین عزاداری کن که یه دقیقه بیشتر باید توی این دنیای لجن بمونی.

+عکس مال امسال نیست، مال سه سال پیشه. اون دست النگودار که داره پفیلا برمی داره مامان جونه. اونی که انگشتر داره عمو ح. اون موقع درد نداشت، اون موقع خاله تعریف نمی کرد که: "بهم می گه می خوام پام رو از بیخ با اره ببرم که دیگه این قدر درد نکنه." اون موقع دچار چیزی نبود که نه ما بدونیم چیه و نه دکترا تشخیص بدن.

دستایی که دارن کدو برمی دارن اون یکی خاله ست و عمو ر. اون پاهای کوچولو هم مال خواهر پسرخاله ن، ریزتر از الان بود مورچه خانم.

اون آستین صورتیه که داره سیب برمی داره منم و دست کناریم نمی دونم کیه. اومدم آستینم رو بکشم بالا که عکسو گرفت، بقیه عکسا هم به قشنگی این یکی در نیومدن.

اونی که جلوش اناره، مهدیه.

دستی که داره پرتقال برمی داره هم زینبه.

نگاه کردن به این عکس حس خوبی بهم می ده. این که همه کنار همن و با این که صورتاشون معلوم نیست، من می تونم خوشحالی رو توی دستاشون ببینم. آسودگی شاید، از این که حداقل یه ذره تنها نیستن.

+در راستای "+" اول باید عرض کنم که بیشتر از همیشه از خودم بیزارم. تو کل هفته پیش یه ذره هم درس نخوندم، مدت هاست برای کانالم پست نذاشتم و و و. هزار تا کار نکرده، یه عالمه استرس و عذاب وجدان. 

با همه وجودم دوست دارم درس بخونم، از ته دلم. همیشه دلم می خواست از این بچه هایی باشم که ده ساعت می شینن پای کتاب و بلند نمی شن. درس خوندن برای من لذت بخشه، اما نمی تونم انجامش بدم. انگیزه؟ دارم. رویا؟ دارم. همت؟ ابدا.


خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.

گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.

دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 

خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!

امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟

گفت: یک.

با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا بوده! خیلی بیشتر. نمی‌دونم چرا این حس رو دارم.

+دو روز نتونستم پنل وبلاگم رو باز کنم. نمی‌دونم چرا، فقط نتونستم. امروز بالاخره دلم رو زدم به دریا و من بودم و سی‌وهفت تا ستاره روشن. 


من قبل از این‌که سولویگ باشم، یه چیزی بودم بین رامونا و آن شرلی. همون‌قدر پرحرف، خیال‌باف، شیطون. هنوز هم تا حدی هستما، اما اون موقع مطلق بود. توی آخرین کتاب، رامونا ده سالشه. منم یکی دو سال بیشتر دووم آوردم و بعدش دیگه رامونا نبودم. =)

یادمه می‌نشستیم با عمه قالی می‌بافتیم. همه بچه‌ها دو دقیقه می‌نشستن و می‌رفتن، ولی من می‌موندم. بعد یه‌سره حرف می‌زدم، بدون وقفه. عمه هم همه‌ رو گوش می‌داد. یه بار بهش گفتم: "عمه، من خیلی حرف می‌زنم؟" خندید. گفت: "چه‌طور؟" گفتم: "آخه همه بهم می‌گن که تو خیلییی حرف می‌زنی. خسته می‌شن، می‌گن برو اون‌ور حوصله‌تو ندارم. شما خیلی خوبی، گوش می‌دی بهم. خسته نمی‌شی؟ اذیت نمی‌شی؟" عمه گفت: "نه، نمی‌شم. منم بچه بودم مثل تو بودم. داشتی چی می‌گفتی.؟ آهان. "

چه‌قدر من این بشر رو دوست دارم. 

+رفتم دندون‌پزشکی. یه دکتر درست و حسابی! خدا رو صدهزار مرتبه شکر، گفت نیاز به جراحی نداره اون دندونه. گفت هیچ مشکلی هم پیش نمیاد، بذار در بیاد. بعدش برای اطمینان پیش یه جراح متخصص هم رفتیم که اونم همون حرفا رو زد.

اون‌وقت اون دختره‌ی احمق می‌خواست همین جوری بِکِشَدِش! دکتره امروز گفت ممکنه به دندونای دیگه وصل باشه و اگه بکشی‌ش به اونا آسیب بزنه.

+نمی‌دونم چه‌طور بعضیا فضای بیمارستان رو برای زندگی و شغل هرروزه‌شون انتخاب می‌کنن. اونایی که اهداف انسان‌دوستانه دارن که هیچ، ولی اگه فقط بحث پول باشه. نمی‌دونم، فضای مزخرفیه.

+فقط سوتی رو حال کنید.

+اصلا هم مهم نیست که به‌علاوه‌ها هیچ ربطی به خود پست ندارن. :/


گفت: پس گفتی وقتی هشت سالت بوده این اتفاق افتاده؟

سر تکان داد. 

گفت: خب، می‌شه. چهار سال پیش که.

حرفش را قطع کرد: چی می‌گی گیلاس؟ ما الان پونزده سالمونه! چهار؟ مربوط به هفت سال پیشه.

بهت‌زده نگاهش کرد. انگار یکهو هلش داده بودند، شوکه شده بود. پانزده؟ گفت: مگه الان سال دوهزار و شونزده نیست؟

گفت: دیوانه شدی؟ نه! الان دوهزار و بیسته، اوایل دوهزار و بیست.

بیست؟ بیست بیست؟

زمان را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود.

گفت: ولی دمش گرم، از تهران پاشده اومده اینجا.

گفت: کجا؟

گفت: اینجا دیگه، سینما تربیت.

گفت: الان تهرانیم.

تهران؟ قم نبود؟ تهران بود؟

مکان را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود. 

گفت: ببین. من نمی‌دونم.

گفت: چی رو نمی‌دونی؟

گفت: این قائل بود، یا مایل، یا نائل؟

گفت: چی؟

دستانش می‌لرزید. گفت: این. این. من معنی‌شو یادم نیست! کدوم بود؟!

دستانش را گرفت و گفت: don't freak out!

گفت: نه، فارسی بگو، من نمی‌فهمم. من نمی‌فهمم! Content بود یا contest؟ کدوم معنی‌ش چی بود؟ یادم نیست. نمی‌دونم داری چی می‌گی. آیم فریکینگ اوت. آی ام، یا آی ایز؟ یادم نیست، یادم نیست!

کلمات را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود. 

انگار جایی خارج از همه اینها بود، انگار داشت در یک راهروی روشن‌ِ روشن راه می‌رفت و همه‌چیز در آن واحد دور و برش جریان داشت. کلمات، حال، آینده، گذشته، اینجا، آنجا. 

کجا بود؟ نمی‌دانست باید بگوید کجا، یا بگوید که، یا بگوید چه. نمی‌دانست یعنی چه، معنی‌شان را به یاد نداشت. 


اصلاحیه:

_سلام آقای باقری، خسته نباشید
_به، سلام خانم معلم! خوب هستی؟
_بله خدا رو شکر. اومده بودم یه دونه روسری بگیرم.
_خب بفرما، چه مدلی می‌خوای؟
_مجلسی می‌خواستم، رنگ روشن. کرم، صورتی، سفید.
_بفرما، این یکی رو دارم، نود و پنج. این یکی صد و بیست. این صورتیه هم خیلی خنکه، به درد این روزای جهنمی می‌خوره، هوف! صد و پونزده.
_چه‌قدر قیمتا رفتن بالا! تا همین چند وقت پیش همینا هشتاد تومن بودن.
_بالاخره آدم باید خرج زندگی‌شو از یه جا در بیاره، تو این دوره زمونه که همه‌چی گرون شده.
_اختیار دارید، شما که وضعتون خوبه. دو تا خونه دارید، ماشین دارید. همین خونه‌ای که اجاره دادید خودش یه منبع درآمده.
_ای بابا، منبع درآمد کجا بود؟ مستاجر هم مستاجرای قدیم. این روزا دیگه مستاجرا نمی‌گن که بالاخره یه صاحبخونه‌ای داریم، اون بدبختم خرج داره برای خودش!
_اختیار دارید آقای باقری؛ چرا تیکه می‌ندازید؟ خب اگه گرونیه برای ما هم گرونیه، اونم با این حقوق معلمی که به هیچ‌جا نمی‌رسه. پس‌انداز این پنج سال من هیچم نیست.
_پنج سال؟ خب دیر شروع کردی دختر. خواهرزاده‌ی من از همون موقع فارغ‌التحصیلی‌ش شروع کرد، از بیست‌ودو سالگی. تو هم نباید معطل می‌کردی.
_خب من هم معطل نکردم، از همون موقع شروع کردم.
_که این‌طور، من فکر می‌کردم سی سالته. یعنی سه سال معطلی و اینا.
_اختیار دارید، من بیست‌وهفت سالمه. فکر می‌کردم بدونید، همون زمان قولنامه خونه گفته بودم.
_نه بابا، دیگه پیر شدم دختر. پنجاه سال که کم چیزی نیست، اونم عمری که نصفش به سروکله زدن با مشتری بگذره. حافظه‌م مثل قدیم کار نمی‌کنه.
_عجب. بالاخره چه می‌شه کرد، زندگی سختیای خودش رو داره. پس من همون کرمی‌ه رو برمی‌دارم اگه ممکنه. اجاره رو هم تا شب براتون کارت به کارت می‌کنم
_اگه قبول کرده بودی.
_چیزی گفتید؟
_داشتم می‌گفتم اگه زن پسرم شده بودی الان دیگه این بدبختیا رو نداشتی برای اجاره و اینا.
_اختیار دارید، قبل از این‌که من بخوام جواب منفی‌م رو اعلام کنم خانم خودتون گفتن که ما عروس نی قلیون نمی‌خوایم.
_خب البته این رو که بد نگفته.
_آقای باقری، من نی قلیون نیستم! شما خانوادتا یه کم اورسایز هستید.
_اورسایز کجا بود؟ ما استخون‌بندی‌مون درشته! پسرم به اون ماهی، به اون ورزشکاری. هعی، بی‌خیالش دیگه، گذشته‌ها گذشته؛ این شانس هم از دست تو پرید. کرمی‌ه رو می‌خواستی دیگه؟
_بله. فقط لطفا اونی که تو ویترینه رو می‌دید لطفا؟ پیشخانتون یه کم لک شده. 


+واقعیت اینه که من تا این سن، تا حالا کلاس داستان‌نویسی نرفته بودم. بچه‌تر که بودم کارگاه می‌رفتم، اما کلاس عناصر داستان نه. حالا چند وقته که هر هفته سه‌شنبه‌ها، فائزه رو می‌ذاریم خونه خاله و مهدی رو برمی‌داریم و با مامان می‌ریم کلاس. تمرین این جلسه، گفت‌وگو‌نویسی بود. قرار بود که یه گفت‌وگو ینویسیم و بدون اضافه کردن هیچ چیزی، یه سری ویژگی رو توی دو طرف مشخص کنیم.

ویژگی‌های مدنظر، اینا بودن:

یک نفر کاسب (شغل نامشخص که در متن باید معلوم بشه)، پنجاه ساله، مرد، چاق، گرمایی، کثیف، طلبکار از نفر دوم. 

یک نفر معلم، جنسیت دلخواه، بیست‌وهفت ساله، لاغر، بدهکار به نفر اول. 

خوب شده؟

مامان می‌گه لحن معلمه شبیه معلما نیست، خیلی پرروئه. :/

نمی‌دونم چی کارش کنم و پذیرای پیشنهادات شما هستم. 

+همون جلسه اول که داشتیم می‌رفتیم، مهدی برگشته می‌گه: حالا خاله مطمئنی استادش درست و حسابیه؟ بیخود نباشه؟

استادش مامانه.

+بعد از دو جلسه که یه چیزی رو جا انداخته بودم و می‌خواستم از جزوه مهدی برش دارم، با این صحنه مواجه شدم تو دفترش. کپ کردم. می‌شینه تو کلاس گرافیک کار می‌کنه رو جزوه‌ش و هشتاد رنگ خودکار استفاده می‌کنه. اون وقت این جزوه منه. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم. 


دنیای عزیز! دارم ترک‌ات می‌کنم. چون حوصله‌م سر رفته. فکر می‌کنم به قدر کافی زندگی کرده‌م. می‌خوام تو رو با همه‌ی نگرانی‌هات توی این چاه مستراح خوشگل، ترک کنم. موفق باشی!

جرج سندرز

یک عالمه حیوان و گیاه رفتند. سوختند. جزغاله شدند.

"نه، چرا؟ بیچاره‌ها. بدبخت‌ها. قربانی کثافت‌کاری آدم‌ها شدند." 

یک نفر پرید. 

"پرید؟ چرا؟ آخر. نه! نه! خدا رحمت کند."

چهل نفر پریدند.

"وای. وای! خدا رحمتشان کند، خانواده‌هایشان."

صد و هفتاد نفر پریدند. 

"نه، نه، نه!!! خدا بیامرزد. وای، به خانواده‌هایشان صبر بدهد. بندگان خدا."

سرش را تکان داد. داشت دیوانه می‌شد. سرش را تکان داد.

لباسش را پیدا کرد. همان مانتوی سبزآبی چهارخانه. گفت می‌خواهمش. مادر گفت نه. گفت به تنت زار می‌زند. گفت همینش قشنگ است. گفت پنج ایکس‌لارج‌! نه. پیدایش کرد و پوشید. رفت توی لباس. رفت و گم شد. رفت تا همان‌جا زندگی کند. هرچه خواست خواند، هرچه خواست دید، هروقت خواست خورد و هروقت خواست خوابید. با هرکس که دلش می‌خواست حرف زد. اخبار ندید، سایت‌ چک نکرد، اخبار ندید، اخبار ندید.

 

+و الان بیشتر از هرچیز به این نتیجه رسیده‌ام که راه نجات بشریت، نابودی‌اش است. کتاب نیست، ادبیات نیست، سینما نیست، هیچ نیست مگر نابودی. چرا گورمان را گم نمی‌کنیم؟ چرا منقرض نمی‌شویم؟ چرا نمی‌میریم؟ بابا برویم یک گور دسته‌جمعی بکنیم و همه باهم همانجا دراز بکشیم تا بمیریم. تمامش کنیم این بازی کثیف را. تا کی؟ بس نیست این چند هزار سال؟

+حالم از انسان و انسانیت بهم می‌خورد. هرچیزی مربوط به آدم‌ها باشد منزجرم می‌کند. 

+من آدم جنگیدن نیستم. من ضعیف‌تر از آنم که بجنگم. من از همان اول فرار کرده‌ام. چمباتمه زده‌ام و گریه کرده‌ام. من مقابله بلد نیستم. من حتی فرار کردن را هم خوب بلد نیستم. 

+صبح خوب بودم. ناراحت بودم اما می‌خندیدم. اعصابم بهم ریخت تا شب. دستم خورد به قوری چای و برگشت روی گاز. پدرم درآمد تا تمیزش کردم. و از خودم چندشم شد. حالم بهم خورد که در این شرایط ناراحت چای روی گاز ریخته‌ام!

درس‌هایم تلنبار شده و زور خواندن ندارم. جانش را ندارم. 

آهنگ‌ها دیگر به دلم نمی‌نشینند، تقریبا همه‌شان را نشنیده رد می‌کنم.

دستم به کتاب خواندن هم نمی‌رود.

زندگی‌ام بهم‌ریخته، هیچ چیز سرجایش نیست. هیچ‌چیز. 


_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم می‌بینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. می‌روم ببینم چیست، می‌بینم این سبک‌مغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای نشسته وسط حیاط؛ می‌گویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب می‌کنی می‌میری بدبخت! لبخند می‌زند. بله، همین ایشان. سینه‌پهلو کرده بود، هذیان می‌گفت. لبخند می‌زند و می‌گوید می‌خواستم پا بروم روی برف ببینم چه‌طور است. بعدش هم نشسته تا بیند آدم‌برفی‌ها چه احساسی دارند. آدم‌برفی‌ها! چه مزخرفاتی. 


*اگر با سردار سلیمانی مشکلی دارید یا هرچی، نخونید این پست رو. در حال حاضر توان شنیدن حرف نیش‌دار و غیره و غیره ندارم.*

_سلام، صبح به خیر. 

_سلام. 

_. 

_. 

_چیزی شده؟

_ها؟

_چرا دپرسی؟

_حاج قاسمو زدن. 

_چی؟ کی؟ کجا؟

_دیشب، تو بغداد. آمریکاییا زدنش. 

_یعنی الان. الان شهید شده یا. 

_آره دیگه، آره. 


به همین سادگی؟

تموم شد؟

یه وقتایی باورم نمی‌شه که یه زندگی به چه سرعتی می‌تونه تموم بشه. 

ناراحتی رفتن سردار یه طرف و. 

نگرانی‌ش یه طرف. 

حالا چی؟ حالا چی می‌شه؟ بعدش، بعدش چی می‌شه؟

خدا بیامرزتت سردار جان، شما که رفتی، راحت شدی، تموم شد. یه دعایی برای ما بکن.

بعدا نوشت: دلم نمی‌خواد فردا برم مدرسه. تحمل حرفاشون رو ندارم. نمی‌تونم بشینم و گوش بدم که بگن خوب کردن. نه طاقت بحث کردن دارم و نه حوصله و نه اطلاعاتشو. کاش همه فردا ساکت شن.

بعدانوشت دو: برکینگ نوز!!!

آیا می‌دونستید داعش رو سردار سلیمانی و رفقا باهم به وجود آورده بودن؟ 


بذار اولش بگم که قصدم دعوا نیست، دارم دنبال جواب می گردم.

الان که مامان رسما نقش پارتی پلنر رو به عهده گرفته و داره برنامه ریزی می کنه برای جشن تکلیف فائزه، من بیشتر از همیشه به این فکر می کنم که: واقعا زود نیست؟

به نظرم منطقی نمیاد، این که فائزه و امین با فاصله یک ماه از هم به سن تکلیف برسن. فائزه که کلاس سومه و امین که کلاس نهمه. یعنی واقعا فهم و درک این دو نفر از دنیای اطرافشون، از تکالیفی که باید انجام بدن و غیره و غیره در یک حده؟ 

توی کتاب دینی یه سالمون که یادم نیست، نوشته بود سن تکلیف سنیه که علاوه بر تغییرات جسمی، آدما شروع به سوال پرسیدن می کنن. این که خدا کیه، چرا این کار رو انجام می دیم، چرا فلان چیز اون جوریه و غیره و یا به عبارتی، یواش یواش به بلوغ عقلی می رسن. و من به فائزه نگاه می کنم و می بینم این بچه نه تنها سوالی نداره و نمی پرسه، حتی جواب هم نمی ده. اگه بخوام خودم رو بگم، شاید دوازده سیزده سالم بود که کنجکاوی رو شروع کردم. این که خدا کیه، اصلا دین چیه و هزار تا سوال دیگه که یه سری شون هم قاعدتا هنوز بی جوابن. و وقتی تفکرات خودم رو در کنار رفتارا و عقاید فائزه قرار می دم، می بینم که اصلا باهم قابل مقایسه نیستن. من اون موقع تو چه فکری بودم و این الان تو چه حالیه! حالا من درک می کنم این رو که دخترا کلا زودتر از پسرا به بلوغ می رسن، اما دیگه در این حد آخه؟

یادمه پیارسال بود، خاله اینا اومده بودن خونه ما افطاری. مامانم از امین پرسید روزه می گیری؟ امین گفت نه، مامانم نمی ذاره. مامان به خاله گفت: زود چیه؟ دو سال دیگه به سن تکلیف می رسه. خاله گفت خب دو سال مونده، الان تو می تونی به فائزه بگی روزه بگیر؟ خدا یه چیزی می دونسته که گفته از فلان سن. (حالا اصلا بحث من اینه که خدا دقیقا کجا این قدر دقیق سن تعیین کرده؟)

و من شاخ درآوردم. واقعا عقل و درک و از همه مهم تر قدرت بدنی یه پسر سیزده ساله، با یه دختر هفت ساله برابره؟ والا من از جایی که یادمه، همه روزه هامو گرفتم. تازه من از اون بچه های لاغر و ضعیفی بودم که همه می گفتن نذارید روزه بگیره، تلف می شه. اما خب مامان گفت بگیر، هر وقت یه ذره احساس ضعف کردی یا دیدی داری اذیت می شی، بخورش. 

یا از اون ور دو سه سال بعد از این که من به سن تکلیف رسیدم، پسرعمو پونزده سالش شده بود و زن عمو زنگ زده بود به مامان می گفت دلم می سوزه واسه بچه م، آخه جون نداره ضعیفه.

خلاصه این که نمی دونم، واقعا نمی دونم. گوگل جان هم که همون حرفایی رو نشونم داد که تا حالا ده بار شنیدم و عملا تو کتم نمی رن. لطفا یکی بیاد من رو روشن کنه.

 

+وقتی به هزینه هاش نگاه می کنم، از خودم بدم میاد. ایییین همه هزینه به خاطر یه جشن دو سه ساعته؟ می ارزه واقعا؟ خب حالا اگه نمی گرفتن برات چه اتفاقی می افتاد؟

خدایا من از بچه ها خیلی بدم میاد، با اون افکار خودخواهانه شون. از جمله شخص شخیص خودم توی همون سن.


Constantly shifting gears between "who wants to fit in, anyway?" and "ever since I can remember, everything inside of me, just wanted to fit in."

Me

اگه زندگی واقعا کلاس درس باشه، یا کلاس ریاضیه، یا کلاس ادبیات. 

ریاضی رو دیدی؟ صفر داریم و یک. تو نمی‌تونی هم صفر باشی و هم یک.

نگاه ریاضی و مطلق به این زندگی عذاب‌آوره، اما چیزیه که همه این‌روزا انگار بهش رو آوردن. 

ادبیات تعلیمی و کهن. همیشه ازش بدم می‌اومده. یکی از دلایلی که خیلی اوقات نتونستم با شعرای سعدی ارتباط بگیرم، همین بوده. همه‌ش حس می‌کردم و می‌کنم که به زور می‌خواد یه چیزی رو توی مغزم فرو کنه و من از این وضعیت خوشم نمیاد. 

توی ادبیات کهن، همه‌ی شخصیتا یا سیاهن یا سفید. نامادریا جادوگرای وحشی‌ای هستن که حتی می‌تونن بچه‌های شوهراشون رو بپزن. سیاه سیاهن. اگه یه شخصیتی هم سفید باشه، حتی یه لکه سیاهی تو وجودش نیست. خوب خوب، خوب مطلق.

حالا تکلیف چیه که من نمی‌خوام سیاه و سفید باشم؟ که من نمی‌خوام صفر یا یک باشم؟ که من نمی‌خوام چپ، یا راست باشم؟ که من نمی‌خوام این‌وری یا اون‌وری باشم؟

تکلیف اینه که من احتمالا طرد می‌شم. که بهم می‌گن حزب باد، منافق. نمی‌تونی بعضی حرفای فلانی رو قبول کنی و بعضی حرفای رقیبش رو. نه، نمی‌شه. یکی رو انتخاب کن. مگه قدرت تصمیم نداری؟ مگه عقل و شعور لازم برای این انتخاب رو نداری؟

آخه می‌دونی، اول سعی کردم سفید باشم، ولی خب نشد. هی یه لکه سیاه رو از اینجا پاک می‌کردم و سروکله‌ی یکی دیگه اون‌طرف پیدا می‌شد. این‌قدر درگیر پاک کردن سیاهیا شدم که سفیدیا رو کلا یادم رفت و یهو به خودم اومدم و دیدم که ای دل غافل! تقریبا سیاه شدم. بعد گفتم خب بذار سیاه باشم، سیاه کامل. اما بازم نشد. هی سفیدیا پولوق می‌زدن بیرون. بعدش تصمیم گرفتم که خاکستری بمونم، چون نتونستم مطلق باشم. 

آره، من خاکستری‌ام، چی کار کنم؟ نه راستم و نه چپ، نه این‌وری‌ام و نه اون‌وری، نه صفرم و نه یک. و از اونجایی که در همین لحظه که دارم اینا رو تایپ می‌کنم مود "هو وانتس تو فیت‌این، انی‌وی؟" غالبه، می‌تونم بگم همینه که هست. شما آزادید که از من خوشتون نیاد، یا هرجور دوست دارید صدام کنید. برام مهم نیست. 


چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. 

چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم. 
چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. 
چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم.                                                      

مجید اسطیری

 

+خیلی داستان نازیه به نظرم. چهار جمله‌ست، اما یه داستان کامله.

+فکر نکنم فردا دوباره یه پست دپرس دیگه بذارم، تموم شد. منم ناراحتم، مثل همه. منم همراه مامان پریروز تو خونه راه رفتم و صداش رو شنیدم که هر دو دقیقه یک بار می‌گفت: بد شد، خیلی بد شد، خیلی بد شد، وای.

آره خب بد شد، اما من دیگه نمی‌دونم چی کار باید بکنم. نه خب، بذار راستش رو بگم، من ناراحت نیستم. بودم، اما الان دیگه نیستم. قبلنا (از قصد با ن نوشتمش) احساساتم خیلی پایدار بودن. مثلا اگه یه چیزی ناراحتم می‌کرد، برای روزهای متمادی ناراحت بودم. خوشحالی همین‌طور، عصبانیت همین‌طور. اما دیگه این‌جوری نیستم. یک روز، نهایت دو روز. بعدش دوباره سِر می‌شم تا یه اتفاق دیگه ناراحت یا خوشحالم کنه. الانم سِرم. فقط خسته‌م، you know؟ از اخبار که همه‌ش یه چیز رو می‌گه. از این‌که همه وبلاگا دارن یه چیز رو به شکل‌های مختلف می‌گن، مثل خود من. از کانالای تلگرام و از همه‌چی. نمی‌دونم توی همچین موقعیتی آدما باید چی کار کنن. باید عزاداری کنن؟ قطعا. اما بعدش چی؟ بعدش چی؟ 


می‌دونی، جدیدا این‌طوری شدم که می‌تونم زیبایی ظاهر رو تو آدمای دیگه ببینم. هنوز هم نمی‌تونم تشخیص بدم که کی لاغر یا چاق یا بلند شده، اما مثلا یهو نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم: "فلانی چه موهای قشنگی داره!" می‌بینم و سعی می‌کنم بهشون بگم، و از همه مهم‌تر می‌دونی چیه؟ دیگه حسودی‌م نمی‌شه. واقعا حسرت نمی‌خورم که چرا من بینی‌م مثل فلانی نیست و موهام مثل اون یکی، چرا چشمام رنگی نیست، چرا کک‌ومک ندارم. تونستم ظاهرم رو تا حد خیلی زیادی بپذیرم. هنوزم گاهی از دست جوشای صورتم دیوانه می‌شم، یا به این فکر می‌کنم که چی می‌شد قدم پنج سانت بلندتر بود، اما دیگه دغدغه نیستن.

شاید ارتباطشون مسخره به نظر بیاد، اما دارم درمورد گذشته هم تا حدی به این حالت می‌رسم. داشتم آهنگای descendants رو دوباره می‌دیدم که یاد سال هشتم افتادم. می‌دونی، اگر معلمای دیوانه‌ش رو بذاری کنار، سال هشتم واقعا یکی از بهترین سالای تحصیل من بود، واقعا عالی بود. اون روزای توی سرویس که چادر یکی از بچه‌ها رو می‌کشیدیم رو سرمون تا نور نخوره تو صفحه تبلت و فیلم ببینیم و بعد اون‌قدر فضا بسته بود که نفس کم می‌آوردیم و هر چند دقیقه یک بار سرمون رو می‌آوردیم بیرون تا نفس بکشیم. اون روزایی که زهرا ام‌پی‌تری پلیر میاورد و آهنگ گوش می‌دادیم، با صدای جاری و محدثه تو پس‌زمینه:

_پس این رد ولوت بود؟

_نه، این بلک‌پینکه. 

_وایسا خودم می‌گم، نگو. جی‌هوپ!

_نه، تهیونگ. 

_اه، من یاد نمی‌گیرم آخرش. 

توی مدرسه که دیگه واقعا یه چیز دیگه بود. اون روزایی که حقیقت بازی می‌کردیم، همه اون گریه‌ها و خنده‌ها. اون روز که نشسته بودیم تو حیاط و یهو لوله آب توی ساختمون انگار ترکید یا همچین چیزی که آب با فشار از لوله پاشید تو حیاط و من و کوردیلیا جیغ کشیدیم، چون تو نگاه اول واقعا به نظر می‌اومد که یه گله بزرگ موش دارن از تو لوله می‌دوئن بیرون. و بعد همه حیاط پر از آب شد و من روی صندلی وایساده بودم و نمی‌تونستم برم پایین، چون عمق آب به بیست سانت رسیده بود. 

خب می‌دونی، دارم یاد می‌گیرم که از قشنگی‌شون لذت ببرم بدون این‌که قلبم تیر بکشه. یه کم ناراحت می‌شم هنوز، اما دارم پیشرفت می‌کنم. گرچه درمورد خاطرات اخیرم. خیر، هیچ‌گونه پیشرفتی حاصل نشده، اما درمورد اون قدیمی‌ترها یه کم چرا. 

و اون فیلم لعنتی، با این‌که بسیار مسخره‌ست و یکی از گیلتی‌ترین پلژرهام حساب می‌شه، خیلی حالت نوستالژیک داره. خیلی شدید و وحشتناک. اون‌طور که خاطره‌ها با سرعت از جلوی چشمم رد می‌شن. ترسناکه. جالبه، ولی ترسناکه.

+پنج‌شنبه کوردیلیا رو دیدم. کادوی تولدم رو داد بهم، از اون موقع هم‌دیگه رو ندیده بودیم. نسخه زبان اصلی the fault in our stars رو گرفته بود. نمی‌خواستم، اما نشستم خوندمش. جمعه شروعش کردم و دیروز تموم شد. نمی‌دونم کی می‌شینه یه کتاب رو دو بار از روی نسخه‌های مختلف ترجمه بخونه و فیلمش رو هم ببینه و بعد نسخه زبان اصلی‌ش رو هم هورت بکشه.


صداهه دیگه اکثر وقتا اینجاست.

وقتی به کتابای تازه نگاه می کنم، با انگشتش سرم رو برمی گردونه به سمت میزم و درسای نخونده.

وقتی دارم می رم مدرسه و تو راه شعر می خونم، دستش رو می گیره جلوی دهنم تا کسی صدام رو نشنوه.

وقتی نشستم بالای تختم و دارم فیلم می بینم، از لامپ آویزون شده و چیزایی می گه که به خاطر هندزفری تو گوشم نمی شنوم.

وقتی گشنه م نیست و نمی تونم غذام رو تا آخر بخورم، بهم پوزخند می زنه و سر ت می ده.

وقتی دلم می خواد گریه کنم ولی نمی دونم چرا، گلوم رو فشار می ده و چشمام رو فوت می کنه.

وقتی صبح ساعت چهار بیدار می شم تا درس بخونم، می زنه تو سرم.

وقتی با فائزه بدخلقی می کنم، مثل مشاورا می شینه که باهام حرف بزنه. "چه مرگته سولویگ جان؟"

وقتی مامان داره دعوام می کنه که چرا کارایی که بهم گفته رو انجام ندادم، می خنده. یه خنده مسری که من رو هم به خنده می ندازه. "تو آدم بشو نیستی، نه؟"

وقتی کادوی تولد کوردیلیا رو تو خونه جا گذاشته م، تو مترو جلوم راه می ره و داد و بیداد می کنه.

وقتی دستم می ره که safe تبلت رو بعد از چند ماه باز کنم، مثل سگ دستمو گاز می گیری و اون قدر فشار می ده دندوناشو تا بی خیال بشم.

وقتی خبر گم شدن یه بچه رو می شنوم، تو گوشم داستان همه اون بچه هایی که گیر ما و باندای قاچاق اعضای بدن افتادن رو زمزمه می کنه.

ولی می دونی مسئله چیه؟ صداهه هم یه بخشی از منه. صداهه خود منه، مثل پیرزنه. صداهه منطق خالصه، بدبینی محضه. اگه صداهه نباشه، اون قدر تو احساساتم دست و پا می زنم تا غرق شم. قبلنا عوضی بود، اما الان یه کم، فقط یه درصد آدم شده. هنوز هم یه وقتایی دلم می خواد خفه ش کنم، تا اینکه یادم میاد اون خود منه. الان دیگه تا حدی تونستیم باهم به یه زندگی مسالمت آمیز برسیم. اگه همین طوری بمونه. کاش همین طوری بمونه. دیگه اذیتم نکنه. کمتر عوضی باشه.


خب، بالاخره تموم شد. 

دیشب و صبح همه یه دور امتحان کردن که: "بابا نرو سولویگ، بی‌خیال!" ولی دیگه خیلی دیر بود برای برگشتن. همین‌جوری هم همه برنامه‌ها رو کن‌فی کرده بودم بابا! 

دیگه آخرش خاله برگشت گفت: "پاشید، پاشید راه بیفتید این بچه به المپیکش برسه." 

اومدیم خونه، مامان بدوبدو املت درست کرد و گفت زود بخور. گفتم: "نمی‌تونم، دارم بالا میارم از استرس." گفت: "دو تا نفس عمیق بکش، بشین بخور. حالت بد می‌شه."

به زور چند لقمه خوردم و بعد از هزار و هفتصد بار چک کردن مدارک، راه افتادیم. بابا تو ماشین گفت: "استرس داری؟" گفتم: "معلومه!" گفت: "عجب! اصلا به قیافه‌ت نمیاد آدم استرسی‌ای باشی. برای امتحانات که ماشالا هیچ‌وقت استرس نداری."

ولی حقیقت اینه که من به شدت استرسی هستم. فقط بعضی مواقع استرس ندارم، مثلا امتحانای مدرسه. تازه اونا هم نه همیشه، اما اغلب اوقات. پارسال ترم اول، وقتی ساعت دوازده بود و من یک باید تو مدرسه می‌بودم و امتحان دفاعی(!) داشتم، وقتی دیدم اون‌همه درس دارم و هیچ‌جوره نمی‌رسم بخونمشون، فقط نشستم گریه کردم از استرس. :/

دیگه هرجوری بود، رفتم و نشستم دیگه. 

سوالا جوری نبود که بگم خیلی آسون بود، یا خیلی سخت بود. اما خب از پارسال سخت‌تر بود واقعا. 

خلاصه که تموم شد هرچی بود. من که هرچی تونستم تلاش کردم، واقعا وسعم در همین حد بود. توکل به خودش. 

بعدم اومدم خونه و سه ساعت خوابیدم.

+خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از این‌همه وقت، می‌تونم بشینم با خیال راحت کتاب بخونم. و این‌قدر کتابای جذاب نخونده دورم هستن که هول کردم و نمی‌دونم از کدوم باید شروع کنم!

+از اونجایی که تعداد مبتلایان به شپش این اطراف افزایش یافته، مامان هم نشسته موهای منو نگاه کرده و هم موهای فائزه رو.

داشت موهامو نگاه می‌کرد، گفت: "اینجا که هرچیزی می‌تونه گم شه!. عه، یه کوالا!" 


عکس پروفایلشو که دیدم، گفتم: "با طوطی گروه دونفره زدی؟"

گفت: "نه بابا، من خیلی وقته با خودم گروه یه نفره زدم. رفته بودیم خونه شون."

گفتم: "آهان!"

گفت: "دوری هم نبود. خیلی حس بدی داشتم از رفتنم. از اینکه این جوری از هم پاشیدیم."

گفتم: "آره، می دونم. چه می شه کرد؟"

هیچ وقت از موقعیتای این طوری خوشم نیومده. کی خوشش میاد؟ این که بین دو گروه از دوستات قرار بگیری و ندونی چی کار کنی.

یه زنگ پیش ملی و طوطی و هانی لمون، یه زنگ پیش دوری. نمی دونم تا کی این جوری می شه ادامه داد.

+تابستون ناجووور باهام لج کرده. همه ش تقصیر خانوم میم بود. شایدم تقصیر خودم بود که داشتم سر کلاسش جغرافی می خوندم. گفت: "داری چی کار می کنی سولویگ؟" گفتم: "دارم کتاب می خونم خانم." گفت: "رمان؟" گفتم: "نه خانوم، درسیه." گفت: "چه درسی؟" دلم نمی خواست بچه های کلاس قضیه المپیاد رو بدونن. ولی خب نمی خواستم هم به خاطر همچین قضیه ناچیز و بیخودی دروغ بگم. گفتم: "جغرافیه خانوم." گفت: "سر کلاس علوم فنون داری جغرافی می خونی؟ برای چی؟" تابستون گفت: "می خواد المپیاد شرکت کنه خانوم." نمی دونست احتمالا، وقتی گفتم جغرافی یادش اومد. چون خودشم اول ثبت نام کرده بود، اما بعد انصراف داد. خانوم میم گفت: "عجب! می دونی نمره امتحانت چند شده؟!" ترسیدم. گفتم: "نه خانوم، نمی دونم. بد شده؟ خیلی؟" گفت: "تا بد رو چی بدونی. در حد سیزده چهارده، شونزده هیفده." یه نفر نمکدونم پرید گفت: "خانوم بد برای این نوزده و هفتاد و پنجه!" می خواستم برگردم یه لبخند بهش بزنم بگم دهنت رو ببند عزیزم. بعد خانوم میم گفت که شوخی کرده و هنوز برگه ها رو صحیح نکرده اصلا.

حالا امروز این تابستون افتاده بود دنبالم که منو بزنه. منم جیغ و فرار از این کلاس به اون کلاس. موفق نشد، در رفتم. تو کلاس با یکی دیگه از دوستان عزیز همکلاسی، تصمیم گرفتن که از پنجره پرتم کنن بیرون. بذار به این دوست عزیز بگیم آنتونت. آره، همین آنتونت برگشت گفت: "تابستون، نمی خواد بزنیمش و اینا. پیکسلش رو بکن بنداز دور، اون اسکلته. خیلیی روش حساسه." دیگه واقعا جیغ زدم که: "نهههه، دست بهش بزنین تیکه پاره تون می کنم! دست نزن بهش مسخره بیشعور!" آنتونت گفت: "چیه مگه؟ کی بت داده تش؟" چشمامو گردوندم. یه بار دیگه از این حرفا بشنوم می ذارمش تو خونه که دست این اوباش دیوانه نیفته.

زنگ تفریح با هانی لمون بودیم که تابستون از کنارمون رد شد. یه اشاره کردم بهش، گفتم: "می خواست منو بزنه." گفت: "می خواست بزنه؟ تابستووون! با دوست من کاری نداشته باش!!" بعد دعوا شد.

+زنگ که خورد تو حیاط بودیم. هانی لمون گفت: "هر هفتمی، یک هودی!"

گفتم: "اشتباه نکن. هر هفتمی، یک ماکان بند!"

طوطی خندید. "آفرین!"


We don't have to talk
We don't have to dance
We don't have to smile
We don't have to make friends
 It's so nice to meet you, 
!Let's never meet again
We don't have to talk
We don't have to dance
We don't have to dance

We don't have to dance
Andy Black
+خیلی باحاله، خوشم میاد ازش. فقط محض این‌که شوکه نشید، اولش خیلی ترسناک شروع می‌شه.
+اون you توی عنوان، جمعه. دوم‌شخص جمع مخاطب.
+منوی بالا رو چک کنید اگه خواستید، یه چیز جدید اضافه شده. 

_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد می‌خورن؟


می‌دونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث می‌شه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمی‌دونم چرا توی دلم داشتم قهقهه می‌زدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. می‌تونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مورد ناامیدت نمی‌کنم." 


دلم برای دهه فجرای دوره ابتدایی تنگ شده. 

اون شور و شوقی که بچه‌ها داشتن برای سرود و دکلمه و از همه بیشتر برای نمایش. چنان پدیده جذابی بود برامون که الان که بهش فکر می‌کنم مسخره به نظر میاد. این‌که یه نفر کت‌شلوار داداششو بپوشه و موهاشو جمع کنه زیر کلاه و برای خودش سبیل بکشه، اون یکی کت‌دامن تنش کنه و آرایش کنه و. 

خیلی هم چرت بودن. یعنی الان که بهشون فکر می‌کنم و یه سری دیالوگ یادم میاد، از خودم می‌پرسم که "واقعا چه‌طور این چیزا به نظرت خنده‌دار بودن؟" اما خب، اون موقع حتی چند بار مسافرتای خونواده رو مختل کردم که تو همین برنامه ‌‌شرکت کنم.

از همون اولش هم دوست داشتم مجری برنامه باشم، اما نمی‌ذاشتن، به خاطر این که کوچیک بودم. اما یادمه سال چهارم و پنجم بالاخره موفق شدم. سخت هم بود، دو نفر بودیم و دو روز قبل از برنامه یه لیست بهمون دادن و گفتن برید خودتون بنویسید متنتون رو. این‌قدر هم از اون دختر بدم میومد که، اه! خلاصه اون موقع کار سختی بود، ولی خب بهم مزه می‌داد که اون بالا بودم و حرف می‌زدم و اینا.

خلاصه که این برنامه، جزو چیزایی بود که همیشه براش لحظه‌شماری می‌کردم. اما خب تهران اومدن همان و تموم شدنش، همانا. 

کلاس شیشم که یه مدرسه بی‌برنامه پوکیده بود. 

دوره راهنمایی هم برنامه‌ها به دلیل استقبال شدید بچه‌ها، برنامه‌ها کلا بسیار جذاب بودن. آخه تو اون منطقه همه خیلی انقلابی‌ان. (معلومه دیگه، این‌که الکی گفتم؟)

این مدرسه هم که. هاه! اصلا دلم نمی‌خواد درموردش صحبت کنم.

آره، یادش به خیر. کاش همه برنامه‌ها مثل دوره ابتدایی قشنگ می‌بودن. کسی حرف مخالفی نمی‌زد، چون کسی عملا از چیزی سر درنمیاورد. همه فقط می‌خندیدن و خوش می‌گذشت. حتی کسی به این فکر نمی‌کرد که "ایول، کلاس رفت!"

+چند وقت پیش داشتم تعریف می‌کردم که یه بار که پیش‌دبستان بودم، به عنوان مهمان افتخاری توی برنامه دهه فجر شرکت کردیم. بعد داشتم می‌گفتم که: "آره، پنجمیا اومدن پیرامید به لاله‌ی در خون خفته رو اجرا کردن، ما تا سال‌ها ازشون تقلید می‌کردیم. به عین و فافا هم یادش داده بودم و هروقت به‌هم می‌رسیدیم اجراش می‌کردیم." زن‌دایی گفت: "ما بودیم دیگه، من و هم‌کلاسیام اون پیرامید رو اجرا کردیم سال پنجم!"

عجب!!

حواستونو جمع کنید تو برنامه‌های مدرسه، پس‌فردا یهو دیدید یکی از کلاس‌بالاییای مدرسه با دایی‌تون ازدواج کرد و فامیلتون شد. 

خیلی جالب بود برام، این که هشت نه سال قبل از این‌که وارد خونواده‌مون بشه، ما بارها تو مدرسه از کنار هم رد شده بودیم و هم‌دیگه رو احتمالا دیده بودیم، بدون این که بدونیم تا چند سال دیگه چه اتفاقی می‌افته. 


دارم به این فکر می‌کنم که وقتی داشتم پلی‌لیستام رو می‌ساختم، چه‌قدر حالم بد بوده که antisocial رو گذاشتم تو آهنگای غمگین؟

دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر همه‌شون احمقن، یه عده احمق واقعی. دوری کتاب "جنایت‌های میهن‌پرستانه"ی آگاتا کریستی رو نشونم داد و گفت: "برو بده‌ش به معلم اقتصادت." و دارم اون صحنه‌ای رو تصور می‌کنم که کتاب رو با یه لبخند به‌ش می‌دم و می‌گم: "خانم، این یه تهدید نیست، ابدا. این یه اخطاره، همین. می‌تونید فکر کنید من یه دختر سبک‌مغز کورم که نمی‌خواد واقعیات رو ببینه، می‌خواد به قول شما توی سواحل آروم فکرش بمونه و فکر کنه دنیا پر از گل و بلبله، اما همین دختر ممکنه بتونه مرتکب قتل بشه!" و اون لحظه‌ای رو می‌بینم که توی جایگاه دفاع دادگاه وایسادم و می‌گم: "من دلیل داشتم برای کارم! کاری که کردم از روی یه حس آنی نبود، به هیچ‌وجه!"

دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر صبور شدم. چه‌قدر صبورم که تا الان دستم به خون هیچ‌کدومشون آلوده نشده که به ولای علی قسم اگه عذاب وجدان، اسلام و انسانیت دستم رو نبسته بودن تا الان تک‌تک‌شون رو تیکه‌تیکه کرده بودم و از پنجره انداخته بودم بیرون و یه سری سگ وحشی رو ول کرده بودم بالا سر جنازه‌شون و باقی‌مونده‌هاشون رو آتیش زده بودم و خاکسترشون رو قاطی غذای گاوا کرده بودم.

دارم به این فکر می‌کنم که زندگی با خونواده‌ت، دقیقا همون‌قدر که خوبه افتضاح هم هست. 

دارم به این فکر می‌کنم که چرا حرفام با حالم این‌قدر تضاد داره؟ حالم واقعا بد نیست، حتی تا حدی خوبه! کلی کتاب جدید دارم، کلی آهنگ جدید و چند تا فیلم جدید. درس ندارم فعلا، المپیاد رو از سر گذروندم و به درک که استرس نتیجه‌ش رو دارم. واقعا وضعیت مساعدیه. 

دارم به این فکر می‌کنم که من چرا این‌قدر فکر می‌کنم؟


اون روز به خانوم الف گفتم که جمعه ولنتاینه.

یه آهی کشید و گفت: "هعیی، یکی هم نیست یه شاخه خرس برای ما بخره."

کلی خندیدم. گفتم: "یه شاخه خرس دیگه چه صیغه‌ایه؟"

خودشم خندید: "بابا می‌خواستم بگم یه شاخه گل، دیدم خرس باحال‌تره، این‌جوری شد!"

دوشنبه یکی از بچه‌ها گفت: "برنامه‌ت برای ولنتاین چیه سولویگ؟" گفتم: "یه مجلس عزا داریم به یاری خدا، از ساعت چهار تا شیش. درمورد مکانش بعدا تصمیم می‌گیریم." (شوخی کردم. معلومه دیگه؟) 

قبل از خداحافظی به خانوم الف گفتم: "ولنتاینت مبارک، برا خودت کادو بخر. یه روزی هم خودت یه باغ خرس می‌خری ایشالا."

+برای زن‌دایی که تعریف کردم، گفت: "من خودم برات یه شاخه خرس می‌خرم. نمی‌خواد بری دنبال یکی دیگه!"

اینم معلومه که هیچی نگرفت دیگه؟ :/


من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم. 

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم. 

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟ 


یه لیسته، از چند تا فیلم که این چند وقت اخیر دیدم. گفتم اگه بخوام برای همه ش پست جداجدا بذارم، خیلی می شه. دیگه همه رو یه کاسه کردم. احتمالا یکی دو تا پست دیگه این مدلی هم بذارم.

ترتیب خاصی هم ندارن اصلا، همین جوری.


Extremely wicked, shockingly evil and vile (2019)

امتیاز از ده: نه

خلاصه داستان: داستان زندگینامه قاتل سریالی معروف آمریکا، تد باندی ه.

نظر من: فیلم بسیار جذابی بود. با این که من اسم این آدم رو شنیده بودم و درموردش خیلی خونده بودم، موقع دیدن فیلم هیچ ایده ای نداشتم که آخرش قراره چه اتفاقی بیفته. تا ثانیه آخر، هی می گفتم: "خب آره اینم هست." "ولی آخه، اینم راست می گه!" "اما.!".

آره خلاصه. پیشنهاد می شه که ببینیدش.

هشدار: دارای صحنه ها و حرفای دلخراشه. بیشتر حرفاشون. اگه طاقتش رو ندارید، نبینیدش. 

نسخه سانسورشده ش پیشنهاد می شه، فکر کنم پنج دقیقه رو زدم جلو.

+بازیگر نقش اصلی، یعنی خود تد باندی، زک افرانه. بعد عکس این جناب، روی باکس لباسای منه. (من نخریدمش، مامانم خریده. وقتی اونو خرید من فقط اسم این آدم رو بلد بودم) خلاصه تصور کنید چه حسی داره که هر روز در کمدت رو باز کنی و عکس یه قاتل سریالی رو ببینی!


Fight club (1999)

امتیاز از ده: هشت و نیم

خلاصه داستان: (راوی داستان) کارمند بخش بازرسی حوادث یکی از شرکت های خودرو سازی، در طول روتین زندگی و کارش دچار بی خوابی شدیدی می شود. تلاش بسیاری برای درمان این بیماری انجام میدهد و مراجعه به دکتر و استفاده از آرام بخش های قوی به سرعت بی اثر می شوند. به دنبال این بی خوابی در کلاس های تقویت روحیه بیماران سرطانی شرکت می کند، شاید که فضای آن ها مشکل او را نیز برطرف کند. رفته رفته استفاده از این کلاس ها هم بی تاثیر می شوند و در طی آشنایی با تایلر دردن” – Tyler Durden” مرحله ی جدیدی برای درمان بی خوابی و ریشه ی اصلی بیماری خود آغاز می کند.

نظر من: این هم فیلمی بود بسی بسیار جالب، و من بالاخره دیدمش! همیشه به خاطر ندیدنش حس می کردم از همه دنیا عقبم و حالا این عقب افتادگی و در پی آن، تمامی مشکلات نوع بشر برطرف شده. 

داستان تا یه جاهایی کاملا غیرقابل پیش بینی بود، اما خب از یه نقطه ای اون وسطا قشنگ متوجه شدم که چه اتفاقی قراره بیفته آخرش، اما باز هم خیلی جالب بود.


Suicide squad (2016)

امتیاز از ده: هفت

خلاصه داستان: داستان فیلم درباره روزگار سیاه سیاره زمین است که اینبار طعمه موجوداتی شده که به قصد نابودی تمدن به آن سرازیر شده اند و به نظر می رسد که با نبودن اَبَرقهرمانان همیشگی، اینبار انسانها هیچ امیدی برای فرار از بحران نداشته باشند. در این وضعیت، یک مامور رده بالای امنیتی به نام آماندا والر ( وایولا دیویس ) تصمیم می گیرد تا گروهی از شرورترین زندانیانی که قابلیت های اَبَرقهرمانی دارند را از زندان خارج کرده و آنان را در قالب یک تیم به مبارزه این موجودات بفرستد و به آنان نیز اعلام می کند که در صورت رفتار خوش و موفقیت در انجام ماموریت، شرایط ویژه ای برای دوران محکومیتشان در نظر خواهد گرفت. اما ترکیب کردن این زندانیان عجیب و غریب اصلاً راحت نیست و.

نظر من: آره می دونم، این رو هم همه سال ها پیش دیده بودن. اما من تازه دیدمش. چیزایی که ازش می شنیدم، همه این بود که خیلی فیلم بیخود و به درنخوریه و نمی دونم از این حرفا، اما راستش واقعا اون قدرا هم افتضاح نبود! اتفاقا می تونیم بگیم فیلم جالبی بود، البته از نظر من. به شخصه از شخصیت ددشات خیلی خوشم اومد. قبل از دیدن فیلم علاءالدین، از ویل اسمیت متنفر بودم، با این که هیچ فیلمی هم ازش ندیده بودم. اما خب فهمیدم که اشتباه کرده بودم و از این حرفا. اون شخصیت کاپیتان بومرنگ هم جالب بود.

+البته آدم دیگه واقعا حالش بهم می خوره این قدر که پیکسل و هودی و ال و بل می بینه از شخصیت هارلی و جوکر! بابا کام آن، رها کنید اینا ر. هم هفتمیای مدرسه ما پیکسل اینا رو دارن رو کیفشون! حالا باز جوکر هیث لجر یا خواکین فینیکس یه چیزی، ولی آخه این؟! مهدی می گفت بچه های ما این ور کیفشون پیکسل هارلی و جوکر رو زدن، اون طرفش یا مهدی ادرکنی. این همون قضیه سیاه و سفید نبودنیه که می گفتم، منتها به شکل افراطی ش.


Marriage story (2019)

امتیاز از ده: نه

خلاصه داستان: داستان زوجیه که می خوان ازهم طلاق بگیرن و اولش به طور مسالمت آمیز شروع می کنن، بدون وکیل و غیره ولی یواش یواش پای وکلا به داستان باز می شه و کارشون سخت تر می شه.

نظر من: آه، بسیار زیبا بود. مخصوصا شروعش رو خیلی دوست داشتم، از نقطه ناز و قشنگی شروع کرد و یه پایان کاملا واقعی و جالب داشت.

خب آدمرو به فکر فرو می بره. از دور چیز جالبی به نظر میاد، اما از نزدیک. نمی دونم. بی خیال. به نظرم حتما ببینیدش.


خوابگاه دختران (1383)

امتیاز از ده: پنج و نیم

خلاصه داستان: رویا و شیرین که در همسایگی هم زندگی می کنند، پس از قبول شدن در کنکور با مشکل جدیدی مواجه می شوند. دانشگاه آنها در منطقه سرکوه در خارج از تهران است و برای همین، خانواده های آنها با تحصیل آنها مشکل دارند، اما با قولی که فرهاد برادر شیرین بابت مواظبت از آنها می دهد، رویا و شیرین برای ثبت نام به آنجا می روند. رویا پی می برد که خوابگاه دانشگاه در دست تعمیر است و آنها برای اقامت باید به ساختمان نزدیک خوابگاه بروند. روبروی ساختمان سکینه خانم، خانه ای مخروبه و قدیمی هست که شبها از آنجا صدای جیغ های نه می آید و همه، از جمله سکینه خانم اعتقاد دارند آن ساختمان محل ست اجنه و شیطان است. رویا که سری نترس دارد و برخلافش شیرین که دختری ترسو است همراه باهم اتاقی‌هایشان و البته فرهاد که گاه به گاه به آنها سر می زند،‌قصد دارد پی به راز آن خانه متروک ببرند.

نظر من: لطفا نخندید بهم! من همیشه دلم می خواست بدونم داستان این فیلم چیه. مامانم می گفت زمانی که دانشجو بودن، بچه هاشون تو خوابگاه گذاشته بودن دیده بودن و حسابی ترسیده بودن و از این حرفا. منم دیگه گرفتمش که ببینم چیه.

اولاش که فقط داشتم می خندیدم. این قدر ننر و حال بهم زن بود که، حالم داشت بهم می خورد واقعا. اما از یه جایی به بعد واقعا ترسناک شد، آقا واقعا ترسناک شد! البته من آدم ترسویی هستما، اما اینم ترسناک بود خدایی. برای شخص من از آنابل ترسناک تر بود. 

نمی تونم تشخیص بدم که پایانش کار رو خراب کرد، یا جذاب تر کرد فیلم رو. در هر حال بد نبود، فقط یه کم لوس بود.


دیشب بابا زنگ زده بود به عمو. اوضاع قم خیلی خرابه. چهار تا بیمارستان مخصوص کرونا کامل پر شدن و دارن تو قم بیمارستان صحرایی می‌زنن گویا. کلی به عمو سفارش کرد که تو رو خدا از خونه بیرون نرو و اینا.

بعد زنگ زد به دایی که ببینه حواسش به مامان‌جون و باباجون هست یا نه. بعدش که فهمید خاله‌اینا رفته بودن خونه‌شون، حسابی عصبانی شد و به مامان گفت که به خواهرت زنگ بزن بگو چرا حواسشون نیست که بابات شیمیاییه و مامان و بابات هر دو سنشون رفته بالا و براشون خطرناکه و خلاصه این‌جور چیزا.

بچه‌های قم بچه‌های خیلی خوبی‌ان، تعریف از خود نباشه. امیدوارم خدا به همه کمک کنه و این اوضاع زودتر تموم بشه. خیلی از عزیزان من اونجا زندگی می‌کنن، واقعا تحمل ندارم اگه خدای نکرده اتفاق بدی واسه‌شون بیفته. 

+به افتخار بچه‌های قم، اینو بشنوید یه کم هم دلتون شاد شه. سوالی هم بود در خدمتم. =) هنوزم گاهی می‌خونمش و بابا هر بار باهاش ریسه می‌ره. 

اینم بخونید، خیلی بامزه‌س.

بعدانوشت: روز بیست‌وپنجم چالش اون بالا به‌روزرسانی شد. یه چالش جدید هم شروع شده. =) 


وقتی تو جمع باشم، بعدش سخت‌تر می‌شه. خندیدنای این‌ مدلی، عادی بودن بعد رو ناممکن‌تر می‌کنه. 
یادمه اون شب که تولد فافا بود و اصفهان بودیم و بعد از کیک و کادو و همه‌چی، با فافا و دخترعمه رفتیم تو اتاق. لامپو خاموش کرده بودن و آهنگ گذاشته بودن و مسخره‌بازی درمیاوردن و منم می‌خندیدم. نگاهم افتاد به آینه. گوشه چشمام چین نخورده بود. من واقعا و اصلا خوشحال نبودم، اما واقعا داشتم می‌خندیدم. نمی‌دونم چرا crying in the club تو سرم پلی شد و نمی‌دونم چرا فقط بیشتر خندیدم. 
اون روز رو هم یادمه، روز جشن بیست‌ودوی بهمن مدرسه. با دوری نشستیم ردیف اول و مثل این چیرلیدرای بدجنس تو فیلمای های‌اسکولی درمورد مردم نظر دادیم و یه عالمه خندیدیم. اون‌قدر خندیدیم که نزدیک بود از صندلی بیفتیم پایین. جشن تموم شد، دوری رفت خونه. تا دو کلاس داشتم. رفتم سر کلاس ریاضی. انگار باتریامو درآورده باشن، بی‌حس شده بودم. همین‌جوری بی‌حال این‌ور اون‌ور رو نگاه می‌کردم فقط. اصلا نمی‌دونستم معلم چی داره می‌گه، یا کی داره چی رو پای تخته حل می‌کنه. یهو وسطش نمی‌دونم چی شد که به جرز دیوار، آره به خود خود جرز دیوار اون‌قدر خندیدم که معلم ریاضی‌مون دعوام کرد، کاری که اصلا سابقه نداشت. زنگ که خورد، پاهامو کشیدم و رفتم خونه. 
ولی می‌دونی، یواش‌یواش دارم یاد می‌گیرم کنترلش کنم. 
خدایی، کی تعادل رو اختراع کرد؟ خدا خیرش بده. 
سخته واقعا، اما وقتایی که می‌شه عالیه. اگه عین دیوانه‌ها هارهار نخندم، بعدشم عین دیوانه‌ها زل نمی‌زنم به در و دیوار و عین دیوانه‌ها بی‌حس بی‌حس بی‌حس نمی‌شم. 
الان چهار ساعتی می‌شه که خاله‌اینا رفتن و من خوبم. 
خیلی سکوت و س این موقع شب رو دوست دارم. همین الان آلبوم سلف‌تایتلد رو تموم کردم. نمی‌دونم چرا قبلا و همراه بقیه آهنگا گوشش نداده بودم. آهنگ اول آلبوم، implicit demand for proof رو که بذاریم کنار که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم اصلا، بقیه‌شون م بودن. خیلی قشنگ، خیلی دقیق. 
مثلا همین a car, a torch, a death. اگه بهم بگید که به نظرتون یه آهنگ خیلی قشنگ و فوق‌العاده عاشقانه نیست، بهتون شک می‌کنم. به سلیقه یا هرچیز دیگه نه‌ها، به خود خودتون شک می‌کنم. چه‌طور ممکنه "I'll take the grave, please just send them all my way" از نظر کسی عاشقانه و فداکارانه نباشه؟ یا این نگاه جالب به همراهی خدا. 
یا trapdoor. خیلی عالی بود. برام فیلم جوکر ٢٠١٩ رو تداعی می‌کرد، دقیقا همون حس و حال رو برام داشت. جوکر خواکین فینیکس، به اندازه جوکر هیث لجر یا جرد لتو دیوونه نبود. انگار فقط خیلی خیلی خیلی غمگین بود، وکل فیلم به نظرم اون غم رو خیلی خوب منتقل می‌کرد. امین می‌گفت کار کثیفیه. می‌گفت نباید کاری بکنن که ما دلمون برای ضدقهرمانا بسوزه. گفتم می‌خواد نشون بده که هیچ‌کس به خودی خود یه هیولا نیست، این جامعه و اطرافیانشن که اون رو به یه هیولا تبدیل می‌کنن. فکر کنم قانع نشد. امین معمولا از موضعش عقب‌نشینی نمی‌کنه. 
Ms. Believer هم خیلی جالبه. اصلا همین اسمش به تنهایی به نظرم یه اثر هنریه. ایهامش رو حال می‌کنید؟ هم می‌تونید ms. Believer بشنویدش، به معنی دختری که به چیزی باور داره و معتقده؛ و هم می‌تونید missbeliever بشنویدش، به معنی کسی که به چیزی اشتباه باور داره.
یا march to the sea. می‌دونی، خیلی جالبه این‌که می‌بینی چه‌قدر همه‌‌ی چیزی که بعضیا بهش اصرار می‌کنن درواقع کارتونی و مسخره‌ست. این که همه توی یه صف داریم راه می‌ریم به سمت دریا، دریایی که قراره خوابمون کنه. و وقتی بخوابیم، یادمون می‌ره که اومدیم تو صف چون از وقتی که به دنیا اومدیم، همه بهمون گفتن که تنها راه زندگی کردن زندگی توی صفه. و حتی اگه بعضیامون، اون ته ته دلمون حس کردیم که یه چیزی این وسط اشتباهه، که این نمی‌تونه تنها راهمون باشه، باز هم به هر حال راه بقیه رو ادامه دادیم. مگر این‌که یه لحظه همت کنیم و سرمون رو بلند کنیم، اون‌وقت ممکنه اون نور رو، اون سفینه فضایی رو ببینیم و شده برای مدتی، خودمون رو نجات بدیم و از صف خارج شیم. 
دیگه بسه، اگه بخوام همه‌شون رو بگم تا صبح طول می‌کشه. می‌دونم که این آلبوم لیاقت یه پست درست و حسابی جداگونه رو داشت، اما نمی‌خوام این پست رو بذارم توی پیش‌نویسا تا ویرایش شه. می‌شناسم خودمو، اگه بخوام ویرایشش کنم تیکه‌پاره می‌شه. همین‌جوری خوبه، الان هم نمی‌خوام همه رو بگم. بذار مزه‌ش نره، منم خسته‌م. نمی‌خوام بخوابم. دیشب خوابای بدی دیدم. اول یه خواب عجیب که هیچی ازش یادم نیست، به جز یه عالمه مرگ و گریه. مرگ کسایی که یادم نمیاد بشناسمشون. بعدشم سگا دوباره دنبالم کردن. همه ترفندایی که شما و دیگران گفته بودید رو اجرا کردم، سروصدا، غذا دادن، حمله، ساکت وایسادن، فرار. هیچ‌کدوم جواب نداد. هر بار یکی از این کارا رو می‌کردم، ولی اونا می‌گرفتنم و دوباره می‌رفت از اول. دوباره از یه راه دیگه می‌رفتم و دوباره جواب نداد. این‌قدر تکرار شد تا بیدار شدم. 
خیلی ساکته همه‌جا. فقط صدای قولنج شدن وسایل داره میاد. این حس خوابالودگی قاطی شده با آسودگی عین مخدر عمل می‌کنه. خوبه که هنوزم گاهی می‌تونم آسوده باشم. خوبه که گاهی همه آدمای تو سرم، از اون بچه نق‌نقو بگیر تا پیرزنه و صداهه، همه آروم بشینن یه گوشه و لبخند بزنن و نه باهم دعوا کنن و نه تو سر و کله من بزنن.
دیدی بازم آسمون ریسمون بافتم؟
دیدی زمین و هوا رو بهم دوختم؟
ببین از کجا به کجا رسیدم. واقعا نیاز داشتم که بنویسم. شروع کردم و ته‌ش شد این. دلم می‌خواد بازم بنویسم، دوست دارم تا خود سحر بنویسم، ولی حرفام تموم شدن. باید برم، باید تمومش کنم.

+خیلی گشتم دنبال یه لینک درست برای دانلود آلبوم، تنها چیزی که یافتم ایشون بود. حالا چیز بدی هم نیست، اما تنها چیزی بود که یافتم.

بعدانوشت: آدم صبح که پامی‌شه تازه می‌فهمه چیا نوشته! نود و پنج درصدش فکر کنم چرت‌وپرته. باید می‌ذاشتم پیش‌نویس شه. 
بعداترنوشت: دیشب به اسکای (دخترخاله جدیده) گفتن برو گوشی رو بده به مامان. گوشی رو آورد طرف من، گفت: "مامان، مامان، مامان."
دلم می‌خواست بخورمش.
بعداترترنوشت: نمی‌خواستم قبل از تموم شدنش بذارمش، اما نمی‌تونم! 
اولا می‌فروختمشون، اما بعدش شد سرگرمی روزای خوشحالی. وقتایی که خوشحالم، جعبه‌ش این‌جوری هوووف می‌کشدم به سمت خودش و بعد خوشحالیامو تو گره‌هاش می‌بافم. بعضیاشون رو بعدا نگاه می‌کنم و می‌گم: "آهان! موقع بافتن این داشتی به فلان چیز فکر می‌کردی!"
این یکی هم پریروز شروع شد و امروز و فردا تموم می‌شه. یکی از نازتریناشونه، به نظر خودم. 

تا حالا شده دمر دراز بکشی و گونه چپت رو بذاری رو زمین و دست راستت رو بذاری زیر قسمت چپ گردنت، و ضربان قلبت رو احساس کنی؟

اون‌قدر شدیده که باورت نمی‌شه چه‌طور گردن آدما همیشه ت نمی‌خوره.

قلپ، قلپ، قلپ. انگار یه عده نشستن دور هم و می‌گن: "نوش!" و قلپ‌قلپ همه خونا رو سر می‌کشن. و دوباره، و دوباره، و دوباره.

قلبت وایساده اونجا، انگار داره تلمبه می‌زنه. بی‌وقفه. 

وقتی که سگا دنبالت می‌کنن، محکم‌تر تلمبه می‌زنه. اونایی که نشستن دورهم، این‌قدر می‌خورن که مست می‌شن. نمی‌فهمن دارن چی کار می‌کنن. مغزت داره سعی می‌کنه تو اوج مستی، تصمیم بگیره. 

_بمونم همین‌جا؟ داره میاد طرفم!

_اگه بدوم و بهم برسه چی؟ مگه نمی‌گن اگه بدویی بهت حمله می‌کنن؟

_جیغ بزنم کمک بخوام؟ این‌وقت صبح.؟

_یا خود خدا، دو تا شدن! 

نمی‌تونه. شایدم می‌تونه. شروع می‌کنی به سریع‌تر راه رفتن. سگا هم سریع‌تر راه میان و قلبت سریع‌تر تلمبه می‌زنه. می‌خوای شروع کنی به دویدن که یهو یه ماشین انگار از غیب می‌رسه و توقف می‌کنه جلوی سگا. امداد غیبی. سگا یه کم معطل می‌شن. قلبت یه خرده نفس می‌کشه وعرق پیشونی‌ش رو پاک می‌کنه. ماشین یه خرده میاد جلو، سگا دوباره راه می‌افتن. ماشین دوباره وایمیسته. مغزت اون‌قدر بدحال هست که نتونی تصمیم بگیری ماشینه خودش کار داره، یا نگاه وحشت‌زده تو رو دیده و به خاطر اون توقف می‌کنه. فقط می‌دوی. می‌دوی. سرپایینی رو می‌دوی. مغزت داره بهت دلداری می‌ده که "این دو تا محدوده‌شون همین‌جاست، پایین‌تر نمیان." برنمی‌گردی که پشتت رو نگاه کنی. می‌دوی و کیفت به کمرت ضربه می‌زنه. بندش رو محکم‌تر می‌کشی و سریع‌تر می‌دوی. صدای نفسای هیجان‌زده و  تاپ‌تاپ قدمات تو سکوت کوچه خیلی بلند به نظر میاد. صدای نفس‌نفس‌ زدن قلبت و داد و فریاد همه اونایی که لیواناشونو تند و تندپر می‌کنن رو می‌شنوی. فکر می‌کنی که همه شهر هم دارن صداشونو می‌شنون. صدای خنده میاد. فرصت نداری که به این فکر کنی که دارن به تو می‌خندن یا نه، فقط می‌دوی تا می‌رسی به در مدرسه و خودت رو پرت می‌کنی تو حیاط. گلوت می‌سوزه و نمی‌تونی خوب نفس بکشی. هوای سرد همه راه بینی تا ریه‌ت رو می‌سوزونه. دستات رو جلوی صورتت کاسه‌ می‌کنی، شاید هوا یه‌کم گرم‌تر بشه. خطر از بیخ گوشت گذشته. قلبت از پا میفته و دراز می‌کشه. تلمبه خودبه‌خود داره بالا و پایین می‌شه.

ظهر که داری برمی‌گردی خونه، نمی‌بینیشون. 

فردا از ترست کلی با بابا حرف می‌زنی که با ماشین برسوندت سرکار. قلبت داره التماس می‌کنه، جون اون همه تلمبه زدن دوباره رو نداره. بابا حالش خیلی خوبه، داره می‌ره سرکار جدید. با ماشین می‌بردت. در پارکینگ که باز می‌شه، دقیقا تو همون لحظه، سگ سفیده از جلوی در رد می‌شه. قلبت یهو می‌پره. به بابا می‌گی: "دیدی؟ الان اگه خودم اومده بودم، منو خورده بود." بابا می‌گه: "می‌خوای بیام بهشون لگد بزنم؟" خودت و قلبت باهم پوکرفیس نگاش می‌کنید و می‌گید: "ممنون بابت پیشنهاد، اما لگد زدن شما چه تاثیری توی دنبال‌ نشدن من داره؟" بابا می‌خنده.

پس‌فردا بابا نمی‌تونه برسوندت. می‌گه که اگه می‌خوای باهاش بری، باید وایسی تا یه ربع به هشت. نمی‌تونی مدرسه‌ت دیر می‌شه. قلبت آب دهنشو قورت می‌ده. به مامان گوشزد می‌کنی که اعلامیه‌ت رو توی وبلاگت هم حتما بذاره و می‌زنی بیرون. سگ سفیده نشسته تو پیاده‌روی اون طرف خیابون. تو چشماش نگاه نمی‌کنی. قلبت تند تند تلمبه می‌زنه که حواسش رو پرت کنه و زیرلب می‌گه: "تو رو خدا بشین سرجات، تو رو خدا ت نخور، خواهش می‌کنم."

برگشتنی، سه بار خیابون رو بالا پایین می‌کنی تا گورشو گم کنه. نمی‌کنه. داری با خودت کلنجار می‌ری که چی کار کنی. حتی از مغز هشیارت هم کاری برنمیاد. یه خانمه داره از اون طرف رد می‌شه. یه نگاه به تو می‌کنه و یه نگاه به سگه. می‌پرسه: "می‌ترسی؟" یه لبخند خجالت‌زده می‌زنی و می‌گی که بله. بعد برای این‌که از حجم خجالت کم بشه، به قلبت تشر می‌زنی و روبه خانمه می‌گی: "می‌رم خودم الان." خانمه می‌گه: "برو، من نگات می‌کنم، مواظبم." مغزت یه لحظه می‌گه: "آخه نگاه کردن چه فایده‌ای داره اگه قرار باشه ما خورده بشیم؟" اما قلبت خوشحاله. با آرنج می‌زنی به مغزت و لبخند می‌زنی و می‌ری بالا. زیرچشمی می‌پایی‌ش، سرجاش نشسته. سرعت قدمات رو تنظیم می‌کنی، قلبت نفسای عمیق می‌کشه. می‌رسی به بالای سرازیری. برمی‌گردی و برای خانمه دست ت می‌دی. تا خونه می‌دوی.

حالا همین الان، نشستی و داری به این فکر می‌کنی که فردا باید چه غلطی بکنی و چه‌طوری بری مدرسه که دنبالت نکنن دوباره، و صدای قلبت و مغزت و فریادای "نوش!" بقیه، نمی‌ذاره درست فکر کنی.

_بدبخت، تو به کرونا کاری نداری حالا از سگ می‌ترسی؟

_حس می‌کنم از لحاظ فنی، احتمال این‌که به دست سگ کشته بشیم بیشتره.

_بعید می‌دونم بیشتر باشه!

_حتی اگه بیشتر هم نباشه، مرگ از مریضی خیلی زیباتر و راحت‌تر از خورده شدنه!

_ساکت، ساکت، ساااااکت!!! 


از خواب بیدار شد. صورتش را شست. صبحانه نخورد، مثل همیشه. گوشی را برداشت و اینترنت را وصل کرد. واتساپ را باز کرد که پیام معلم جغرافیا را دید: "امتحان از درس پنج و شیش. جواب‌ها رو برای سولویگ بفرستید." با دست به پیشانی‌اش ضربه زد و فکر کرد: "کارم دراومد!"

از همان لحظه شروع شد. دانه‌دانه بچه‌هایی که جواب‌ها را می‌فرستادند و از سر ناچاری، همه جوابی یکسان دریافت می‌کردند: "ممنونم جان." عده‌ای قلب می‌فرستادند و عده‌ای هم هیچ. بمانند آنهایی که سه نفری باهم عکس یک برگه را می‌فرستادند و التماس که: "گیر نده دیگه، قبول کن." فقط سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: "نه، ببخشید!" و نمی‌دانست چرا دارد عذرخواهی می‌کند.

دست‌هایش بین نوشتن برگه جغرافی خودش و جواب دادن به بچه‌ها در رفت‌وآمد بودند که معلم ریاضی پیام داد. "سولویگ جان، لطفا بچه‌های کلاس رو گروه‌بندی کنی و بگی جواب سوال‌هاشون رو تا ساعت پنج برای سرگروه‌هاشون ارسال کنن. جواب‌های خودت رو برام بفرست که اگر درست بودن، به عنوان پاسخنامه برای بچه‌ها بفرستی." با درماندگی یاد سوال‌های ریاضی‌ای افتاد که جواب نداده بود. برگه جغرافی را با سرعت بیشتری پر کرد. به خودش یادآوری کرد که اسم کسی از بچه‌هایی که امتحان جغرافی داده بودند را فراموش نکند. کاغذش را برداشت و گروه‌های ریاضی را دسته‌بندی کرد و توی گروه گذاشت. و همچنان، روند تشکر از بچه‌هایی که عکس برگه امتحان جغرافیا را می‌فرستادند ادامه داشت. به این فکر می‌کرد که چه‌طور می‌خواهد سی و اندی برگه را از روی موبایل صحیح کند.

برگه ریاضی‌اش را آن‌قدر با سرعت نوشت که به اشتباه، max را min حساب کرد و نمودارش برعکس شد. نفهمید. عکس را برای معلمش فرستاد و تایید درستی را هم گرفت!

دوباره به بچه‌های گروهش پیام داد که فرستادن جواب‌ها را فراموش نکنند و به خانوم الف زنگ زد تا بهش اطلاع دهد که هرچه سریع‌تر واتساپ را نصب کند تا بیشتر از این عقب نمانده. 

یاد سوال‌های دینی افتاد و مشتی به پیشانی‌اش زد. سوال‌ها را بی‌دقت و باعجله نوشت و نمره‌اش را برای همیار معلم فرستاد.

ساعت پنج شده بود، پاسخنامه ریاضی را توی گروه گذاشت و هیچ‌کس جیکش درنیامد که فلان سوال را اشتباه نوشته‌ای!

وقتی داشت برگه زیرگروه‌هایش را تصحیح می‌کرد متوجه اشتباهش شد و هم به آنها و هم به بقیه بچه‌ها اشتباهش را توضیح داد. برگه زیرگروه‌هایش و بقیه سرگروه‌های کلاس را تصحیح کرد و ایرادهایشان را برایشان توضیح داد.

طبق درخواست معلمش، گروهی برای سرگروه‌ها در واتساپ زد و آنجا بود که به یاد تکلیف بدبخت منطق افتادو جانی که دیگر در بدنش نمانده بود.

به امتحان ریاضی فردا فکر کرد و به تکالیف منطق، درست قبل از این‌که از خستگی بیهوش شود.


+توجه شود که من هنوز تکلیف منطق رو انجام ندادم! می‌شه منم یه بار تقلب کنم، یه نفر جواباشو برای من بفرسته؟

+ماجرا مال پریروز بود. نگم از امتحان ریاضی دیروز که از سی‌وپنج نفر، هفت نفر داشتن سوالا رو حل می‌کردن و بقیه هر سی ثانیه یه بار تو گروه می‌گفتن: "یکی جوابای درست رو برای ما هم بفرسته!"

این‌قدر از دستشون حرص خوردم که نگو. دیگه راحت‌طلبی در این حد آخه؟

+تازه یکی دو ساعت دیگه هم امتحان دفاعی داریم و من حتی نمی‌دونم درمورد چیه. =) چه‌قدر قشنگ! 


دخترم، عزیز دلم

می‌خواهم امروز برایت از غمی بنویسم که این روزها روی سینه‌ام سنگینی می‌کند، قلبم را در هم می‌فشارد و دلم را به درد می‌آورد. این روزها وقتی سوار مترو می‌شوم، ترس برم می‌دارد و وقتی سوار اتوبوس می‌شوم یا توی صفی به انتظار می‌ایستم، تنم به لرزه درمی‌آید.

 

نور چشمم

امروز توی قطار مترو، دخترهای بسیاری را دیدم که شبیه هم بودند؛ دخترهایی که آنقدر سرهایشان پایین بود که پیرزن‌ها، مادرهای کودک به بغل و زن‌های باردار را نمی‌دیدند. روی صندلی نشسته بودند و چنان در گوشی‌های تلفن همراهشان غرق بودند که زن‌های کارمندی را که از دسته‌های میله‌ی سقف آویزان بودند و همانطور ایستاده، پلک‌هایشان از خستگی روی هم می‌رفت، نمیدیدند. زن‌های رنجور مثل موج دریا با هر حرکت قطار به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و دخترهای جوان هنوز توی گوشی‌ها و جزوه‌هایشان غرق بودند، باهم گپ می‌زدند و صدای خنده‌هایشان دل مرا خراش می‌داد.

ایستاده بودم و تو را می‌دیدم. تو را در چهره‌ی همان دختر دانشجویی می‌دیدم که داشت مداد آرایشی را روی نرمه‌ی انگشت شستش امتحان می‌کرد و هیچ حواسش نبود که زن دست‌فروش روی پا بند نیست. یک‌آن به خودم لرزیدم و خودم را جمع کردم؛ انگار که یخ زده باشم. ولی نه! من تو را این‌طور تربیت نکرده‌ام. من تو را این‌طور سرد و سنگ و سخت تربیت نکرده‌ام.

 

سولویگ جانم

دلم نمی‌خواهد ده سال بعد یک پزشک حاذق یا مهندس کارکشته یا هنرمندی مشهور باشی. دلم نمی‌خواهد چنان از دنیا بی‌نیاز باشی که آب توی دلت تکان نخورد. اتفاقاً دوست‌تر دارم که چپ و راست، قلبت فشرده شود و به درد بیاید. شاید فکر کنی چه مادر سنگ‌دلی! چه‌طور می‌تواند چنین آرزویی برای دخترش داشته باشد؟

 

آفتابم

نه این‌که دوست نداشته باشم موفقیتت را ببینم؛ نه! بلکه بیشتر دوست دارم تو را زنی ببینم که دلش به‌اندازه‌ی همه‌ی آدم‌ها و اصلاً همه‌ی دنیا جا دارد. هر گوشه‌ی دلش صندوقی دارد و توی آن صندوق، دردِ دل پیرزنی که دست‌های چروکیده‌اش را به میله‌ی قطار گرفته، مادری که کودکش را توی بغل می‌فشارد، نوعروسی که باری به‌همراه دارد و دست‌فروشی که روی پا بند نیست را دارد. دلم می‌خواهد تا ده سالِ دیگر و همیشه‌ی همیشه، سینه‌ات به وسعت آسمان گشاده باشد و اگر یک پزشک حاذق، مهندس کارکشته یا هنرمند مشهور نبودی، فقط و فقط انسان باشی. که این برای همیشه‌ی من و خودت بس است. آن روز من با افتخار تو را به همه نشان خواهم داد و گفت: «این دختر من است؛ سولویگ!»

 

دوستدار همیشگی‌ات

مادر


+این نامه ایه که وقتی بچه بودم، مامان برام نوشته بوده. تازگیا پیداش کردم، چند ماه پیش.

احتمالا یه روزی منم یه نامه ای برای بچه نداشته م بنویسم. =)


عین زنگ زده بود و داشت برام قسمتای آخر آن شرلی رو تعریف می‌کرد. وسطش گفت: "ولی به نظرم گیلبرت خریت کرد. باید با وینفرد ازدواج می‌کرد! فرانسه، دانشگاه."

گفتم: "نمی‌فهمی چی می‌گیا. خب عاشق یکی دیگه بود!"

گفت: "خب بود که بود. از وینفرد هم که بدش نمی‌اومد."

گفتم: "آره خب، بدش نمی‌اومد، اما عاشقش که نبود. اون طوری سخت می‌شد. فکرشو بکن، هروقت تو صورت طرف نگاه کنی، یکی دیگه رو به جاش تصور کنی و. آقا خیلی بدجوریه."

قشنگ حس کردم که از پشت تلفن شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت: "نمی‌دونم، من بودم که قبول می‌کردم."

گفتم: "معلومه که قبول می‌کردی. تو بویی از احساسات انسانی نبردی، بایدم همینو بگی!"

من اصلا این بشر رو درک نمی‌کنم. 

اون دفعه هم که داشتیم سوساید اسکواد رو می‌دیدیم، یه جاش بود که هارلی از دور دوید پرید بغل جوکر. بعد عین فیلم رو نگه داشت، گفت: "من واقعا هیچ‌وقت این اشتیاق مردم به بغل کردن دیگران رو درک نکردم."

گفتم: "منم از بغل کردن غریبه‌ها و اینایی که تو مهمونیا و اینا چلپ چلپ آدمو ماچ می‌کنن خوشم نمیاد."

گفت: "نه، من کلا این پدیده بغل کردن درک نمی‌کنم!"

من فقط خندیدم و سرم رو ت دادم و فیلم رو از حالت پاز درآوردم.

نه به اون فافا که یه وقتایی این‌قدر رمانتیک‌بازی درمیاره که آدم چندشش می‌شه، نه به این. فکر کنم از بین سه نفرمون من از همه نرمال‌تر باشم. تلاش کنید جمعی رو تصور کنید که من از لحاظ احساسی توش نرمال حساب می‌شم!! 


موموی عزیزم، سلام. 

امیدوارم حالت خوب باشه. 

اینجا همه دارن برای شخصیت‌های خیالی دوست‌داشتنی‌شون نامه می‌نویسن و من از بین خیل عظیم دوستان خیالی‌م، تو رو انتخاب کردم.

می‌دونی، اول داشتم حساب می‌کردم که ببینم الان چند سالته، اما عد یه چیزی یادم اومد: مومو هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شه. مومو نباید بزرگ بشه. مومو همیشه همون دختر کوچولوی کوچولو، توی اون کت بزرگ بزرگ باقی می‌مونه.

مومو،یه بار یه نفر گفت که من شبیه توئم. قیافه‌م رو گفت. نمی‌دونم اخلاقم هم مثل توئه، یا نه. بعید می‌دونم. 

مومو، عالیجنابان خاکستری احاطه‌مون کردن. راهی برای بیرون رفتن نمونده. هیش‌کی نمی‌بینه این روزا رو مومو جان. هیش‌کی وقتی که داره رو نمی‌بینه. مومو، عالیجنابا همه‌جا هستن. یه وقتایی که دقیق دقیق دقیق نگاه می‌کنم، می‌بینمشون که دارن توی خونه‌مون راه می‌ذن و تو دفترشون یه چیزایی می‌نویسن. می‌دونم که همه زمانایی که کم میارم، همه وقتایی که به کارام نمی‌رسم، همه و همه تقصیر این خاکستریای لعنتی‌ان، اما تو بگو مومو، چه کار کنم؟ من از بچگی با عالیجنابا بزرگ شدم. هیچ‌وقت یاد نگرفتم هلشون بدم اون طرف و سرشون داد بزنم. یاد نگرفتم که کتکشون بزنم و از زندگی‌م بندازمشون بیرون. نتونستم مومو، هیچ‌وقت نتونستم.

می‌شه بیای کمکمون؟ بچه‌های شهر حوصله‌شون سر رفته. بچه‌های دنیا حوصله‌شون سر رفته. تو خونه زندونی شدن واسه خاطر یه بلای آسمونی که کسی نمی‌دونه از کجا سروکله‌ی نحسش پیدا شده. می‌شه با لشکر بچه‌هات و با لاک‌پشتت بیای و نجاتمون بدی؟

یا شایدم لازم نباشه بیای. می‌شه بری سراغ همون گل خوشگل پروفسور؟

ما بهت نیاز داریم مومو. از آمفی‌تئاتر بیا بیرون. 


دوستدارت

سولویگ. 

پی‌نوشت: آدرسم را ضمیمه نامه کرده‌ام، اگر تصمیم گرفتی بیایی.


مومو، شخصیت اصلی کتابیه به همین اسم. یه کلیپ هم چند وقت پیش ساخته بودیم برای معرفی این کتاب، صدای منه روش. از اینجا می‌تونید ببینیدش. 

ممنونم از فاطمه عزیز، برای دعوت من به این چالش. =)
چالش از اینجا، و توسط گل‌آقا آغاز شده. 
اینجانب، دعوت می‌کنم از: آناهیتا، استیو، هلن، پرنیان و دختر دماغ‌گوجه‌ای برای شرکت در این چالش، اگر: دوست دارن بنویسن، و دعوت نشدن.
و همچنین دعوت می‌کنم از هرکسی که این پست رو می‌خونه، اگر: دوست داره که بنویسه. =)

وقتی از تاثیر رسانه حرف می‌زنیم که درحالی که دنده‌هات تقریبا زده بیرون، وایمیستی جلوی آینه و به خودت می‌گی: "ولی اگه یه خرده لاغرتر بودم."

وقتی که نصف همکلاسیات منتظرن هجده‌ساله بشن تا بتونن بینی‌شون رو عمل کنن، چون فکر می‌کنن زیادی بزرگه یا قوز داره یا هزار تا چیز دیگه، درحالی که بینی‌شون هیچ اشکالی نداره.

وقتی تبلیغای تلویزیون و فیلما رو می‌بینی و مدام با خودت فکر می‌کنی: "لعنت، صورت اینا چرا این‌قدر صافه؟!"

من خیلی به این موضوع فکر کردم. 

به این که رسانه‌ها، چه‌قدر توی القای نشانه‌ها و ملاک‌های زیبایی تاثیر دلرن. 

مثلا، من به خودی خود وقتی یه نفر رو می‌بینم، اصلا به فلان ویژگی‌ش دقت نمی‌کنم. مثلا به گردنش، یا به موهاش. اما توی فیلما می‌بینم که عجب، چرا همه این‌قدر به گردن دیگران علاقه نشون می‌دن؟ و از اون‌جاست که یه ملاک زیبایی برای گردن توی ذهن من تعریف می‌شه و از اون به بعد، به گردن همه آدمای دوروبرم دقت می‌کنم تا ببینم اون ویژگی رو دارن یا نه.

(گردن فقط یه مثال بود، من به گردن مردم دقت نمی‌کنم. من هم یه مثال بود، من کلا به مردم دقت نمی‌کنم.)

مثلا یه دختری که داره یه فیلم معمولی رو می‌بینه، و با خودش فکر می‌کنه که عجب، پس داشتن فلان ویژگی برای جلب نظر یه پسر موثره! و تلاش می‌کنه فلان ویژگی رو کسب کنه، درصورتی که در واقعیت اون پسر بنده خدا احتمالا اصلا به همچون چیزی فکر هم نمی‌کنه.

شایدم من غیر از خلقم، که وقتی توی فیلما می‌بینم که دخترا به چه چیزایی توجه می‌کنن، می‌گم: "واقعا؟ واقعا این موضوع الان مهمه؟" و خب در هر صورت درکش نمی‌کنم.

همین‌جوری می‌شه که رفته‌رفته، دخترا حس می‌کنن که فلان معیار باید براشون مهم باشه، و پسرا هم همین‌طور. بعد هردو سعی می‌کنن که به اون چیز برسن، درصورتی که اگر این تاثیرات نبود، احتمالا طرف مقابل کوچک‌ترین اهمیتی به همچین چیزایی نمی‌داد!

همین می‌شه که می‌شینی تو مترو و به کالکشن عروسکای دقیقا عین هم کنارت، با گونه‌های برجسته و لبای زیاد از حد قلوه‌ای و پوستای کشیده و بینی‌های سربالا با خروار خروار آرایش روی صورتشون نگاه می‌کنی و با خودت می‌گی: "واقعا این قشنگه؟ چه زیبایی‌ای توی این حالت وجود داره؟"

همین می‌شه که هر دختر یا پسری رو که توی خیابون می‌بینی، به چشمت آشنا میاد. "من اینو قبلا یه جا ندیده بودم؟" نه. ندیده بودی. تو هزاران بدل این آدم رو توی هزار جای دیگه دیده بودی. تو این آدمایی رو دیده بودی که همه‌شون عین همن. اونایی که می‌رن توی اینترنت سرچ می‌کنن "چگونه یک تیپ خفن داشته باشیم؟" و هزار تا کانال و پیج شاخ بشیم رو توی تلگرام و اینستا دنبال می‌کنن.

به شخصه علاوه بر این‌که واقعا تمام تلاشم رو می‌کنم که اهمیتی به این چیزا ندم، حتی معتقدم که هیچ اشکالی نداره که با یه جوراب معمولی، کفش تابستونی بپوشی. معتقدم که کت و شلوار، با جوراب سفید خیلی قشنگ‌تره تا با جوراب تیره. معتقدم اشکالی نداره اگر شالت نارنجی بود و مانتوت آبی و شلوارت بنفش و کفشت قرمز، که شاید من دوست داشته باشم رنگایی که می‌پوشم به‌هم بیان، اما تو مجبور نیستی اون مدل رو بپسندی. اشکالی نداره اگر با چادر روی سرت، شلوار رنگ روشن بپوشی، یا یه کیف قشنگ دست بگیری. اشکالی نداره اگه ابروهای کوفتی‌ت رو رو به بالا مرتب نکنی و تابع همچین مد بی‌مزه‌ای نباشی. اشکالی نداره اگه نمی‌تونی کفشای پاشنه‌بلند رو تحمل کنی و اگه آل‌استار نمی‌پوشی، چون می‌دونی که به سلامت پات آسیب می‌زنه. اشکالی نداره اگه دوست داری شلوار دمپا بپوشی. اشکالی نداره اگه برخلاف نصف همسن‌وسالات که همه زورشون رو می‌زنن که گرانج و اسپورت باشه تیپشون، دوست داری گاهی تیپای رسمی‌تر رو بپوشی، اگه دوست داری با مانتوت دامن بپوشی. 

آره، من حتی با وجود تمام غرایی که می‌زنم به خاطر جوشای صورتم، حاضر نیستم به خاطرشون دیگه چیپس و شکلات نخورم، چون من چیپس و شکلات رو دوست دارم!

من به این چیزا اعتقاد ندارم، اما خب، منم خیلی وقتا جرئت ندارم که این‌طوری لباس بپوشم. خیلی وقتا فکر کردم که واقعا دوست دارم فلان لباس رو با اون یکی بپوشم، اما خب، بقیه چی می‌گن؟ نمونه بارزش اون‌همه مشکل که سر عروسی دایی کشیدم برای انتخاب لباس و دست رو هرچی گذاشتم، گفتن "مردم چی می‌گن؟".

و من آدمایی رو دوروبرم می‌بینم که با وجود تمام ادعاهای حقوق بشرشون و آزادی و حق انتخاب و دیگر خزعبلات از این دست، منتظر فرصتن که بشینن و به کسایی که کتونی قرمز پوشیدن بخندن، چون دیگه خیلی وقته که از مد رفته! کسایی که معتقدن حجاب اجباری خر است و باید به انتخابای آدما برای نوع پوشششون احترام گذاشته بشه، اما کسی رو که به خاطر حفظ حجابش نوع خاصی از پوشش داره رو مسخره می‌کنن. 

شاید بیشترین چیزی که باید براش تلاش کنیم، همینه. چه‌طوره سرمون تو زندگی خودمون باشه، هوم؟


پ. ن. این آهنگ، از اوناییه که حس خوبی بهم می‌ده. حس این‌که مجبور نیستی جوری باشی که ازت می‌خوان باشی. دوسش دارم. 

پ. ن. دو. صرفا جهت این‌که الان به من حمله نکنید، من از حامیان حجاب اجباری نیستم. :/

پ. ن. سه. من دوباره آسمون ریسمون بافتم.؟ .


بعدا. نوشت. حالا بذارید اینم بگم. 

اگر توی خونه بچه کوچیک دارید، مثلا پنج تا یازده سال، توی این گروه توی واتساپ عضو شید. اسم گروه، نیرای سلامته. برای اینه که بچه‌ها توی این مدت قرنطینه، حوصله‌شون سر نره و خب یه چیزی هم یاد بگیرن. هر روز یه فعالیت برای بچه‌ها می‌ذارن، نقاشی، نامه، عکس، فیلم و غیره. فعالیتاشون خیلی جالبه، بچه‌ها خوششون میاد. 


_عید نودوهشت، کلش. 

_بودن اسکای. اون بچه‌ی خوردنی و ناز! 

_نمایشگاه کتاب. 

_شونزده تیر. 

_قبول شدن تو آزمونا، این‌که تونستم به خودم ثابت کنم که واقعا می‌شه. 

_روز اول سال دهم. 

_خوندن کتابای جدید، کتابایی که مدت‌ها بود می‌خواستم بخونم. و تا حدی هدف‌دار کردن مطالعه‌م_تا حدی!_و خوندن کتابایی با حال و هوای متفاوت. 

_انیمه دیدن. یه چند تا انیمه ناز و قشنگ دیدم امسال. 


اینم هشت تا. نصفشون رو قبلا گفته بودم، نصفشون هم واضح نبودن. شما به بزرگی خودتون ببخشید. =))

چالش از اینجا و توسط شارمین شروع شده. ممنون از هلن برای دعوت من. 

هرکسی که این پست رو می‌خونه، دعوته که بنویسه. بسم‌الله! =) 


نودوهشت رفت. 

همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همه‌ش احساس می‌کنم الان سال نود قراره برسه. 

نودوهشت، پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین سال زندگی‌م تا الان بود. شاید حتی یکی از مهم‌ترین‌ها تا پایان زندگی‌م حساب بشه. می‌تونم بگم دست‌کم بیست‌وپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگی‌م از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم. 

اول می‌خواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود یه جورایی. مخصوصا بعد از سختیا و تلخیای سال پیش، نودوهشت اولش من رو ناامید نکرد. 

اما خب از یه جایی به بعد شروع کرد به سرازیری رفتن. یهو قاطی کرد و صفحه‌ش پیکسلی شد و ته‌ش یهو خاموش شد. 

ناشکریه که بگم سال بدی بوده. من حق گفتن این حرف رو ندارم. من فقط حق دارم که امسال شکرگزار باشم، چون از این‌همه بلا گذشتیم و هنوز همه عزیزای من کنارمن. خدایا شکرت، ممنونم. کسی چیزی‌ش نشد. البته خب سردار رو بذاریم کنار. برای کسایی که نمی‌تونن همین حرف رو بزنن ناراحتم، و امیدوارم حالشون بهتر بشه و خدا بهشون صبر بده، خوشحالی بده. 

یعنی می‌خوام بگم اولاش بهترین سال زندگی‌م بود. درسته که از یه جایی به بعد دیگه بهترین نبود، اما قطعا بدترین هم نبود. من با تو خونه موندن مشکلی ندارم و همون‌طور که قبل‌تر گفتم، کسی رو هم از دست ندادم که اگر خدای نکرده داده بودم، الان لحنم و حرفام خیلی فرق داشتن.

فکرشو بکن. عجب سال پراتفاقی بود. از اردیبهشت بگیر، از شونزده تیر، از شونزده مرداد، از انتخاب رشته با هزار بدبختی، از قبول شدن تو آزمون فزهنگ و تیزهوشان و تصمیم نرفتن به هیچ‌کدومشون_یکی اختیاری و اون یکی اجباری_از همه اتفاقای عجیب و غریبی که برای همه‌مون تو این سال افتاد، تا خود همین آخری‌ش که عجیب استرس ریخت تو جونمون.

ولی خب هرچی که بود، گذشت. تموم شد. حالا یه سال جدید داره میاد. کاش این یکی بهتر باشه. 

اگه پارسال بود، ما الان از قم راه افتاده بودیم به سمت روستا. می‌رفتیم و می‌رسیدیم که برای سال تحویل اونجا باشیم. مثل پارسال، می‌نشستیم و با فافا یه برنامه دقیق دقیق می‌چیدیم تا وقتی که عین اومد به اون هم نشون‌ش بدیم. که چه ساعتی بیدار بشیم، تا چه ساعتی درس بخونیم، تا چه ساعتی بریم بگردیم و تا کی فیلم ببینیم. حتی این‌که تو هر روز چه فیلمی ببینیم و چه درسی رو از کدوم صفحه تا کدوم صفحه‌ش بخونیم رو مشخص کنیم. دم غروب بریم بالا و سفره هفت‌سین رو بچینیم رو اپن و صبح بیدار شیم و لباسای عیدمون رو بپوشیم و اول با حاج‌آقا و مادرجون و بعد دونه‌دونه با همه عموها روبوسی کنیم و عیدی‌مون رو بگیریم و فیلمبرداری مراسم هم نصفی به عهده بابا و بقیه‌ش به عهده علی باشه. بعد همه عید پارسال رو یادآوری کنن که چه‌قدر بهمون خندیدن با همون فیلم، چون عین پنگوئن از کنار سفره می‌رفتیم جلو و حالا یکی نبود بگه که خب پاشید راه برید، این چه وضعشه؟ بعد از اون چند روز کنار هم بودن کیف کنیم و بخونیم و بخونیم و ببینیم و شبا تا صبح حرف بزنیم و فیلم ببینیم و وقتی می‌خوایم خداحافظی کنیم، صد بار تکرار کنیم که "این بهترین عید زندگی‌م بود!"

حالا هردوشون تو گروه واتساپمون هی ناله می‌کنن و می‌گن که دارن افسرده می‌شن. گفتم اگه همین‌طوری ادامه بدید منم حالم بد می‌شه. گفتن ناراحت نیستی؟ گفتم هستم. ناراحتم از این‌که عیده و ما تو خونه‌ایم، چون عید و شب یلدا دو تا مراسم موردعلاقه من تو کل سالن. 

فافا داشت با ناراحتی می‌گفت که چرا همه حمله آوردن به سمت اصفهان؟ مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نمی‌فهمن؟

عمو از بابا پرسید که نمیاید؟ بابا گفت نه، شما چی؟ عمو گفت نه. کسی هم می‌ره؟ بابا گفت آره بابا، یه عده "خرّه‌باش لار"، عروسی گرفتن تو همسایگی حاج‌آقاینا! 

خلاصه که، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی در انتظارمون باشه، در انتظار همه‌مون. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نلیسا معرفی بهترین مطالب پزشکی و مراکز درمانی تبلیغات در اینستاگرام Derek آموزش مجازي شينيون گردشگری اموزش جزء به جزء و قدم به قدم ساخت متامفتامین(شیشه) به همراه تعداد محدودی عکس آموزش بازاریابی و بازاریابی اینترنتی نـابــــــ "بیداری اندیشه " متن عاشقانه|تکست لاو|متن آهنگ|متن غمگین